بابونه

یک گل میباشد و ارتباط خاصی با این وبلاگ بخصوص ندارد!!

بابونه

یک گل میباشد و ارتباط خاصی با این وبلاگ بخصوص ندارد!!

جذبه ادبیات - ۳



ای یار جفاکرده پیوندبریده

این بود وفاداری و عهد تو ندیده


در کوی تو معروفم و از روی تو محروم

گرگ دهن آلوده یوسف ندریده


ما هیچ ندیدیم و همه شهر بگفتند

افسانه مجنون به لیلی نرسیده


در خواب گزیده لب شیرین گل اندام

از خواب نباشد مگر انگشت گزیده


بس در طلبت کوشش بی فایده کردیم

چون طفل دوان در پی گنجشک پریده


مرغ دل صاحب نظران صید نکردی

الا به کمان مهره ابروی خمیده


میلت به چه ماند به خرامیدن طاووس

غمزت به نگه کردن آهوی رمیده


گر پای به در می‌نهم از نقطه شیراز

ره نیست تو پیرامن من حلقه کشیده


با دست بلورین تو پنجه نتوان کرد

رفتیم دعاگفته و دشنام شنیده


روی تو مبیناد دگر دیده سعدی

گر دیده به کس بازکند روی تو دیده




نه که فکر کنی بنا دارم کلیات سعدی رو اینجا کپی کنم ها! اما اینروزا سوزن شعروفونم کلید کرده نوک دماغ مصلح‌خان کنارم نمی‌ره هیچ رقمه!

گرگ دیروز با یه حالت شوریده‌ای از در اومد تو که نگو ونپرس! یه چشم اشک بود و یک چشم رقص! ازش پرسیدم داستان چیه؟ جواب داد یافتم یافتم! بالاخره سند بی‌گناهی خودمونو در ادبیات کلاسیک ایرانی پیدا کردم!

گفتمش صب کن بابا! پیاده شو همراه بریم! چیه تند تند برا خودت قر می‌دی می‌شکنی بالا میندازی؟ داستان چیه؟ جواب داد که غمباد گرفته بودم! هرچی کتاب، هرچی داستان فولکلور، هرچی فیلم تو دنیای شما آدمها هست، ما بدبختای بی‌نوا توش آدم‌بده‌ی داستانیم :( از تو همین کتابخونه خودت چندتا نمونه بیارم برات؟ شنگول‌منگول، سه بچه‌خوک یا گرگ بد گنده،‌ چوپان دروغگو، بعلاوه، هرجا که قرار باشه یه موجود خطرناک درنده رو مجسم کنن اول گرگ رو می‌گن بعد کفتارها رو! آخه ما گرگ‌جماعت توی بر و بیابون برای نمردن از گشنگی باید بیایم شهر چلوک بزنیم تا بچه‌های خوبی باشیم و اسممون بد در نره؟

نشست کنارم و ادامه داد، امروز رفته بودم همین کافی‌شاپ پاتوق خودمون که یه اسپرسوی دابل شات بندازم بالا روحم تازه شه دیدم دوستت مصلح‌الدین خان هم تشریف دارند. رفتم خدمتشون عرض ارادتی بکنم و ابراز علاقه‌ای به هنرشون که لطف فرمودند و بنده رو مهمان کردند دستشون درد نکنه. بعد که سر حرف و گپمون باز شد اینها رو براشون گفتم. گفتن که نه خیر! اتفاقا بنده یک شعر دارم که از شماها دفاع هم کردم و این شعرو برام خوندن به چه قشنگی!

و دست کرد از جیب بغلش این شعرو که مصلح‌الدین بهش داده بود در آورد نشونم داد. چقدر هم زیبا سروده مرتیکه! من آخر یقه‌مو از دست این جر می‌دما! گفته باشم! هرچی بیشتر شعراشو می‌خونم، بیشتر ناامید می‌شم که بتونم یه روز ازش بهتر شعر بگم، تو پرانتز پوزشو بزنم!

جذبه ادبیات - ۲



آن یــــار که عــهد دوســتاری بـشکست

می‌رفت و مـنش گرفـــته دامن در دست


می‌گفت دگــر بــاره بــه خــوابـم بـــینی

پنداشت که بعد از آن مرا خوابی هست






این روزا با مصلح‌الدین خیلی ندار شدیم دیروز بهم ایمیل زده می‌خواستم این شعرو تو روزنومه چاپ کنم گفتن بدآموزی داره قبول نکردن!! بهشون گفتم آخه باباجونا اون یاره الآن حدود هفتصد ساله که عمرشو داده به شما، گیر ندین دیگه! بهم گفتن اگه زیادی تبرج کنی می‌فروشیمت به ترکمنستان بشی افتخار ادبی اونا ما نخواستیم شاعر هوس‌باز چشم ناپاک :(


بهش گفتم باشه خودم تو وبلاگم برات چاپش می‌کنم اقل کم ده بیست نفری می‌خونن! کلی خوشحال شد و گفت مگه تویی اونی کسی قدر ما رو بدونه.



پ.نون: گرگ می‌گه البته ایشون هم کار مؤدبانه‌ای نکردن خانوم محترمی که دارن تشریف می‌برن آدم دامنشونو بگیره بکشه! بهش می‌گم عزیز من اینا استعاره‌ست، هیشکی این کارو نمی‌کنه چه برسه به مصلح‌الدین با اونهمه کمالات و ادبیات! گرگه با لحن حکیمانه‌ای ابروهاشو برد بالا و گفت صحیح!




جذبه ادبیات - ۱



تو از هر در که باز آیی بدین خوبی و زیبایی

دری باشی که از رحمت به روی خلق بگشائی


ملامتگوی بی‌حاصل ترنج از دست نشناسد

در آن معرض که چون یوسف جمال از پرده بنمائی


به زیورها بیارایند وقتی خوبرویان را

تو سیمین‌تن چنان خوبی که زیورها بیارائی


چو بلبل روی گل بیند زبانش در حدیث آید

مرا در رویت از حیرت فروبسته‌ست گویائی


تو با این حسن نتوانی که روی از خلق در پوشی

که همچون آفتاب از جام و حور از جامه پیدائی


تو صاحب‌منصبی جانا ز مسکینان نیندیشی

تو خواب آلوده‌ای بر چشم بیداران نبخشائی


گرفتم سرو آزادی نه از ماء مهین زادی

مکن بیگانگی با ما چو دانستی که از مائی


دعایی گر نمی‌گویی به دشنامی عزیزم کن

که گر تلخست شیرینست از آن لب هرچه فرمائی


گمان از تشنگی بردم که دریا تا کمر باشد

چو پایانم برفت اکنون بدانستم که دریائی


تو خواهی آستین افشان و خواهی روی در هم کش

مگس جایی نخواهد رفتن از دکان حلوائی


قیامت می‌کنی سعدی بدین شیرین سخن گفتن

مسلم نیست طوطی را در ایامت شکر خائی




دیروز پریروزا با مصلح‌الدین و ابوالقاسم و ممد و بر و بچ جایی بودیم مصلح‌الدین اینو برامون خوند خیلی جواب داد دلم نیومد برا شما ننویسم.


حالا امروز فردا یه شعری می‌گم رو کم کنی این یکی!! 



پ.نون ۱- هرچی تو دلت گفتی خودتی :)


پ.نون ۲- گرگ داره می‌گه اگه دوتا از این مصلح‌الدینا توی طایفه ما بودن ما همگی گیاه‌خوار می‌شدیم! طفلکی گوشش آویزون شد از شنیدن شعره. دارم براش...