بابونه

یک گل میباشد و ارتباط خاصی با این وبلاگ بخصوص ندارد!!

بابونه

یک گل میباشد و ارتباط خاصی با این وبلاگ بخصوص ندارد!!

من و لئوناردو - ادامه


این بالا می‌ذارم افاضاتم رو برای اینکه اونهایی که چند بار سر زدند و هی تکراری بوده ممکنه حوصله‌شون نذاره پایین صفحه رو نگاه کنن. اگرچه اسم که عوض شد طبعا کسی پست رو بازش هم نخواهد کرد! علی‌العجاله بالا نوشتم. اینقدر کار که از دست من بر میاد.




پ.نون ۱ : باز انگار یه جای کارم عیب داشت. خواستم سرمه به چشم قالبم کنم زدم کورش کردم! الآن نگاه کردم دیدم نمی‌شه نظر داد. تعجبی هم نداره که هیشکی تذکر نداده چون امکانش نبوده! این هم از مزایای کم‌سوادی در امر خطیر  HTML !!


پ.نون ۲ : از این اسم خوشم میاد! هرکی آخر بلاگش می‌نویسه : پ.ن. نیشم باز می‌شه!  :)






خیلی وقتها در ساعتهای بین درس باهاش می‌نشستم و برام از فکرهاش و نقشه‌هاش می‌گفت. تجسمهاش رو برام می‌کشید و من باهاش همفکری می‌کردم اما معمولا اونقدر توی افکارش سه‌پیچ بود که منو نمی‌دید و من صرفا کسی یا چیزی بودم که بتونه فکرهاش رو بلند بلند بگه تا بتونه بهتر روشون کار کنه. البته من ناراضی نبودم همینقدر که می‌فهمیدم توی اون کله ژولیده چی می‌گذره برام جالب بود و یه قدم از سایر بر و بچه‌های مدرسه جلوتر بودم.


یه روز بهم گفت می‌دونی اون بالا چی می‌گذره؟ نگاهی به سقف کردم و گفتم کجا؟ گفت بالا٬ توی ستاره‌ها. با تعجب برگشتم که نه٬ تو می‌دونی؟ جواب داد هنوز نه٬ ولی یکی از همین روزا...


و درحالی که دهن من از تعجب هنوز بسته نشده بود پا شد رفت طرف پنجره و غرق آسمون شد.


بهش می‌گفتم تو بزرگ شدی می‌خوای چکاره بشی؟ دانشمند؟ گفت نه٬ دانشمند که کار نیست٬ من الآنم دانشمندم. باید یه کار درست و حسابی پیدا کنم که توش پول و پله حسابی باشه و بتونم باهاش فکرهام رو عملی کنم.


گفتم مثلا چی؟ گفت می‌خوام تاجر بشم یا سیاستمدار.  اما هرگز نتونست دنبال این کارها رو بگیره.


هر سال که بزرگتر می‌شدیم و هرکدوم از ما سلیقه‌هاش مشخص می‌شد می‌دیدیم که لئو تودارتر و حساستر می‌شه. خونه‌شو از خونه پدری جدا کرده بود و توی یه زیر شیروونی زندگی می‌کرد.


اونجا هم آزمایشگاهش بود٬ هم آتلیه٬ هم اتاق‌خوابش. جایی بود که از شلوغی پا توش نمی‌شد گذاشت اما اگه به یه تیکه از آت و آشغالهاش دست می‌زدیم دادش در می‌اومد که زندگیمو به هم ریختی!


منم هر دفعه می‌خندیدم و می‌گفتم زندگیت رفت به پام درش آوردم خوب!!


این گوشه بومهای نقاشی و رنگ و قلم و چوب تخته کپه شده بود٬ اون طرف پای پنجره تلسکوپ کوچیکش و وسایل کشف کائناتش به دیوار تکیه داشت. اون ور جای خوابش که همیشه شلوغ و آشفته بود٬ بود.


کتاب و دفتر و قلمش هم که از سر و کول همه‌جا بالا می‌رفت. یه دختر به اسم ملانی باهاش رفت و آمد داشت که از خودش خلتر بود. روزها که می‌اومد پیشش می‌نشستن روبروی هم و سر هم داد می‌زدند و قوانین علمی خلقت رو تو چشم و گوش هم تزریق می‌کردند. من همیشه مطمئن بودم که اینها یه روز هم رو به هیجده قسمت مساوی تقسیم می‌کنن اما معمولا به یه نتیجه خوبی می‌رسیدن و کار با خیر و خوشی تموم می‌شد.


پونصد تا نقاشی مختلف از ملانی داشت که معمولا توی همه‌شون یه حرکت عجیب بود. طبیعی هم بود چون ملانی بدون حرکت عجیب تصور نمی‌شد. لااقل من که ندیده بودم...


من که می‌رفتم پیشش عین نخودی باید ساکت می‌نشستم اگه نه دوتاییشون برمی‌گشتن طرفم و می‌گفتن تو کار و زندگی نداری؟ خبر نداشتن که کار و زندگی من اینا بودن بس که جوک می‌شد مباحثشون.


بامزه اینکه از مکاتب مختلف هنرهای تجسمی شروع می‌کردن و یهویی می‌دیدی دارن سر همو توی شیمی می‌شکنن و نتیجتا سیارات منظومه شمسی رو یکی یکی به طرف هم پرت می‌کردن و دست آخر سر ریاضیات با هم دوست می‌شدند و یادشون میومد که من باید برم یه چیزی بگیرم با هم بخوریم!!



                                                                           چقدر حرف زدم!!

       

                                                                                   مرحمت همگی زیاد


                                                                                              پ.نون







من و لئوناردو


بچه که بودم چند سالی فلورانس زندگی می‌کردیم. بابام تاجر عطر و ادویه بود و از هند جنس می‌آورد و برای خودش یه مغازه بزرگ داشت. شعبه‌ای هم در رم باز کرده بود و از این دوتا شعبه کل اروپا رو سرویس می‌داد.


وضعمون خوب بود. با پسرهای وزیر وکیلها می‌پریدم و مدرسه اعیونها می‌رفتم. خیلی دنیای راحت و ساده‌ای داشتیم. غیر از هوای بارونی و دنیای نمناکش مشکل دیگه‌ای نبود. رماتیسم اذیتم می‌کرد.


نمی‌خوام از اون وقتا زیاد بگم چون هرچی بوده گذشته، خیلی ســــــــال!! می‌خوام برات از یکی از همکلاسهام تعریف کنم. این پسر خیلی توی خودش بود. شیطونیهای بخصوصی داشت . معمولا ساکت بود و به یه جا خیره می‌شد اما وقتی که به حرکت می‌افتاد از دیوار راست بالا می‌رفت و مدیر معلمها رو عاصی می‌کرد. چند بار هم از بلندی افتاده بود و دست و پاش رو از چندجا شکسته بود.


اسمش لئوناردو بود. با یه قد متوسط، صورت رنگ‌پریده و گرد و یک نگاه بی‌حالت و معصومانه. وضع مالیشون اونقدا خوب نبود اما پدرش از همه‌چی زندگیشون می‌زد که پسر یکی‌یه دونه‌ش رو بفرسته بهترین مدرسه ایتالیا.


برای همین لئوناردو یه سری امکانات مدرسه رو نداشت. همیشه از خونه غذای ظهرش رو با خودش می‌آورد و من و بقیه دوستها از حسودی می‌ترکیدیم که چرا ما باید بریم از غذاخوری غذای یه جور بگیریم و اون همراه خودش یه قابلمه کوچیک و کلی غذای خوشمزه می‌آورد. یا اینکه اجازه داشت که نه! مجبور بود مسیر خونه و مدرسه رو پیاده بیاد و کیف کنه در حالی که ما باید سواره با خدمتکارها بیایم و بریم و اصلا هم کیف نمی‌داد...


هر وقت از کنارش رد می‌شدیم داشت با خودش حرف می‌زد و کلنجار می‌رفت. ذهنش همیشه‌ی خدا مشغول بود. انگار یکی دائم داشت سؤال‌پیچش می‌کرد.


من دوستش داشتم اگرچه عجیب غریب بود و همیشه لباسهاش رو عوضی می‌پوشید و به همین دلیل بچه‌ها خیلی‌وقتها دستش می‌انداختن اما من می‌فهمیدمش چون خودم هم یه خورده پاره‌سنگ برمی‌داشتم و یه اخلاقهاییمون شبیه بود. لباسهای من رو ندیمه تنم می‌کرد و اون گیج نمی‌زد برای همین سر و وضع من همیشه مرتب بود.


بچه با استعدادی بود همیشه داشت یه چیز باسلیقه درست می‌کرد یا نقاشی می‌کشید. کاریکاتورهای خنده‌داری از معلممون در همه حالی کشیده بود و یه بار هم کتک مفصلی بابت این کارش نوش جون کرده بود.


.........

............

...................

                                            بقیه خاطرات من و لئوناردو رو پست بعدی می‌گم. خیلی شد.


                                                                                                     مخلصیم

                                  

                                                                                                       پ.نون



پ.نون ۱ :‌   خودت هم سرکاری هستی!! مگه چیه؟ سابقه‌م بده؟ :)


پ.نون 2 :   قالب تصویب شد. جالب اینکه اولین قالبی که ممکنه آدم داشته باشه همینه آخریش هم همین شد. خوبه همین. باشه تا سالی سکندری یه طراح وب خیلی هنرمند تصمیم بگیره برام قالب بسازه.....



ته ته ذهنت چی می‌گذره؟


سلام


بسکه فعالم و فرصت توپ دارم هنوز نرسیدم به دوستانی که آدرسهاشون رو یه جورایی یادم مونده سر بزنم! بقیه بر و بچ پیشکش :)


حالا تمرینی دست گرمی برای خودم و بچه‌هایی که تصادفی میان اینجا چیز می‌نویسم تا یه بار برم به دوستان قدیمی سر بزنم سلامی عرض کنم!


من می‌گم وبلاگ چیز خوبیه برای اینکه آدم بتونه ته ته ذهنش رو عین یه کیسه اینجا پشت و رو کنه بعد بشینه با دوستاش توش رو بگرده ببینه آیا چیز جالبی گیرش میاد یا نه. بعضی وقتا آدم به چیزای بامزه‌ای برمی‌خوره که خودش هم اصلا نمی‌دونست اینا سالها اونجا تلنبار شدن.


اشکال قضیه هم اینه که بعضی وقتا یه کسایی آت و آشغالهای ته ته ذهن آدمو می‌بینن که آدم روش نمی‌شه جلوشون با کمتر از کت‌شلوار کراوات بگرده اونوقت فکر کن بیان جایی که نشستی با شلوار گرم و تی‌شرت آستین حلقه‌ای با دوستات تو یه مشت کاغذ پاره و کیسه نایلون گره‌زده و چیزای به درد نخور پر گرد و خاک وول می‌خورین! ضایعه دیگه نه؟


کیف این کار به ضد حال اون کار ده بر یک! حالا اگه بزنی به در بی‌خیالی و ته ته ذهنت زیاد چیزهای ناجوری نپلکن فکر کنم کیفش بچربه به اون قضیه.


یه راه دیگه هم اینه که کلا از بیخ انونیموس بگردی بیای و بری که برای من فکر کنم دیره چون اینجا برام یه جورایی خونه شده...


نمی‌دونم اینجا رو دوست دارم.


حالا!


                                                   فعلا تا همینجا

                                                         مخلصیم

                                                           پ.نون



بسم الله


سلام دوستان


من برگشتم


ببخشید که یهویی رفتم و یهویی همه‌چی رو زدم ترکوندم اما همیشه این خونه رو دوست داشتم و دارم با خاطرات و بروبیاش. با محیط صمیمانه و بر و بچه‌های مهربون.


هوش و حواس که نیست ماشالا اف چاردهه! وبلاگها تک و توک یادم میاد! خوب می‌شم :)


بر و بچه‌هایی که جدید سر می‌زنن تعجب نکنین من و دوستهام اینجا یه سالی برنامه‌ها داشتیم! شما هم اضافه شین بد نمی‌گذره :)

   

 

                                                             ارادتمند همگی

                                                              حاجی‌پ.نون