بابونه

یک گل میباشد و ارتباط خاصی با این وبلاگ بخصوص ندارد!!

بابونه

یک گل میباشد و ارتباط خاصی با این وبلاگ بخصوص ندارد!!

شخصی



 یه بیل، دو تا  ،  سه تا ، چار تا،   سنگین می‌شه سینه.


پنج تا، شیش‌تا، هفت‌تا، تاریک، همه‌جا تاریک وسط ظهر.


هشت‌تا، نه‌تا، ده‌تا،  بیست‌تا پنجاه‌تا،  تنها نیستم.


منم و چندهزار ساعت نوار ضبط شده درست اینجا.....


اما جام تنگه، سینه‌م تنگتر.




پ.نون: از یه دیوونه وحشت‌زده چه توقعی داری؟ دیوونه که ترس نداره خودشم می‌دونه.


یه عصر خنک پاییزی



هیزمی که آتیش گرفته حرارت داره گرمت می‌کنه


                                           تو هوای خنک می‌چسبه

                                                                            بشین کنارش لذت ببر



وقتی سوخت و دم‌دمای آخرشه دودش چشم و بینیتو  آزار می‌ده


                                                                           اذیت می‌شی

                                                                                    تحملش سخته


*********************


فقط یادت باشه اونم یه روز درختی بود که پرنده‌ها رو شاخه‌هاش لونه‌ داشتن


              کسی چه می‌دونه شاید تو هم بعضی روزها به کنده‌ش تکیه داده باشی





پ.نون ۱: اما باز هم دلیل نمی‌شه که دود اذیتت نکنه. دود کارش اینه.

پ.نون ۲: آتیشی که دود نداشته باشه لذت‌بخش نیست. کیو دیدی از آتیش گاز کیف کنه؟ جمع اضداد همیشه ذهن منو به خودش مشغول می‌کنه. جالبه نه؟ اونکه لذت‌بخشه همیشه می‌تونه آزارنده باشه.

پ.نون ۳: خوابهای نامربوط می‌بینم. نخوابم راحتترم. بیشتر در امانم.



یک روز بد


روز، داخلی، دفتر کار تو


حوصله‌ت سر رفته یه روز کسل‌کننده رو پشت سر گذاشتی داری با کلید یه کمد کشتی می‌گیری که صافش کنی بلکه قفل صاب‌مرده رو بتونی دوباره بازش کنی.


تلفنت زنگ می‌خوره. بی‌حوصله گوشیو می‌ذاری لای گردنت در حالی که هنوز داری با کلید ور می‌ری


- بله؟


نامزدت پشت خطه شاد و خندون


- سلام عزیزم چطوری جیگر؟ خوبی؟

- سلام عزیزم خوبم تو چطوری؟ شنگول می‌زنی، خبریه؟

- وا! مگه من با تو که حرف می‌زنم هیچوقت پکرم بودم؟

- شوخی کردم جونم. فقط حس کردم امروز یه روز خوبه برات.


پا می‌شی در دفترو ببندی که خانم منشی بیش از این از صحنه قربون‌صدقه حضرت مستطاب و عیال آینده مربوطه مستفیض نشن. برمی‌گردی لب میز می‌شینی و به کلید کج همچین عاشقانه نگاه می‌کنی انگار نه انگار که تا یه دقیقه پیش می‌خواستی سر به تنش نباشه!


- خواستم بهت بگم من و بر و بچه‌های دانشگاه داریم آخر هفته رو می‌ریم شمشک ویلای دایی‌منصور اینا، کلیدشو گرفتم. منتظرتم پاشو بیا همین عصری راه می‌افتیم خوش می‌گذره!

- واااای! نه تو رو خدا! چرا این هفته؟ من که بهت گفته بودم تحویل کار دارم نافرم! تمام حیثیتم زیر سؤاله واسه این پروژه!

- نداریم! شمشک نمیام و کار دارم و ساندویچ نمی‌خورم و از این سوسول‌بازیا نداریم! شیرفهم شد؟ تو هم با اون دفتر فکسنیت! عزیزم تا کی می‌خوای کار چیپ بکنی؟ ول کن!

- درک کن تورو خدا این اولین پروژه‌ایه که خودم رفتم کلی مخ زدم التماس کردم یه نفری برداشتم. باید خودمو نشون بدم! دون پاشیدم! اگه خوب بشه راه پیشرفتم باز می‌شه. تازه کانال زدم به وزارت خونه! یکی از دوستای بابا اونجا سمت خوبی داره . اونم برام ریش گرو گذاشته. نگفتم مگه برات؟

- چرا بابا مگه می‌شه نگفته باشی؟ به هرحال ما امروز داریم می‌ریم. تو هم سر جدت یه جمعه بعد از ظهرو پاشو بیا ببینمت میشه عزیز دلم؟

- یه کاریش می‌کنم. شایدم شب و روز گذاشتم پشتش از پنجشنبه شب ملحق شدم خوبه؟

- عالی می‌شه :)  چاوو!

- همون مرحمت سرکار کم‌نشه خودمونه دیگه نه؟

- ..........


تلفنو می‌بندی و یه نگاه خصمانه‌ای به کلیدی که تا الآن داشتی نازش می‌کردی می‌کنی و پرتش می‌کنی گوشه ی کشو و پا می‌شی می‌ری سراغ پروژه. با خودت فکر می‌کنی:


- چقدر کارررر!!! اه! کلی پرینت و انشا پردازی و کارهای گرافیکی هم مونده! کیو به کار بگیرم؟


می‌شینی پشت پی‌سی و مشغول می‌شی. یکی دوتا تلفن به این ور اون ور و به خونه مبنی بر اینکه من امروز و شاید امشب کلا خونه نیام. یه اس ام اس به مسئول چاپخونه که اگه می‌شه عصر یه ساعت دیرتر تعطیل کنین یه کار اورژانسی هست هزینه‌شم هرچی بشه تقدیم می‌کنم.


××××××××××


روز، داخلی، همون دفتر کار


با این تفاوت که همه‌چی ریخته پاشیده شده. پیرهنت از شلوارت بیرونه دور و برت غرق کاغذای پرینت امتحانی و خط خورده‌ست چندتا لیوان قهوه و چای نشسته دور و برت ولو شدن. یه بشقال با بقایای کنسرو لوبیا و خورده نون روی میز و لباست با یه کن پپسی له شده وسط بشقابه.

جاسیگاری مثل قاب پلو لب به لب فیلتر و نصفه‌سیگار.


دستهات رو نمی‌شه دید از سرعت تایپ و عجله! چشمت دائم بین مانیتور و کاغذ چرک‌نویس کنار دستت و کی‌بورد در نوسانه یه چشمت هم به ساعت دیواریه که وقت از دستت در نره.


روز به غروب نزدیک می‌شه. آیا بچه‌ها الآن کجان؟ تلفنت زنگ می‌خوره. مثل قرقی می‌ری روش، نامزدته. به سرعت جوابش می‌دی:


- الو، کجایی؟

- سلام :)

- ببخش، سلام! کجایی چکار کردین؟

- نگفتم باهام بیا؟ الآن حواستو نمی‌فهمی دیگه نه؟

- درسته. کجاهایی؟

- خوب ما الآن آخرای راهیم همه‌چی قشنگه، طبیعت سفید پوش، کوه سفید درخت سفید آسمون سفید دره سفید.

- همه‌چی میزونه؟

- نه :(

- نه؟

- آره! تو نیستی!

- ترسوندیم!

ـ ای وای این چه صداییه؟

- چی؟؟؟

- خدای من نــــــــــــــــــــــــــــــه!!!!!!!!!

- الو! الو! چی شد؟ الو!!!!


××××××××××


شب، خارجی، اتومبیل جاده


به سرعت سرسام‌آوری در حال رانندگی هستی. همه‌جا برف و یخبندانه جاده خطرناک و شیشه‌های بخارگرفته. برف‌پاک‌کن ماشین تکه‌های برف را همراه خود به چپ و راست می‌برده و بلورهای از راه‌رسیده رو جمع می‌کنه کنار بقیه.


شماره برادرت رو به سرعت می‌گیری و هندزفری رو رو گوشت تنظیم می‌کنی.


- الو داداش سلام ، ببین گوش کن من تو راه شمشکم یه کاری پیش اومده الآن مجبورم برم یه کاری کن برو از توی دفتر من یه سی‌دی هست گذاشتمش  رو کی‌بورد خودم....

- سلام، چرا هولی؟ سی‌دی چی؟....گفتی داری می‌ری شمشک؟ الآن؟ دیوونه شدی؟

- آره شمشک، سی‌دیو باید ببری چاپخونه تخت‌جمشید که باهاش کار می‌کنم می‌شناسی که؟ گفتم وایسن اینو بهشون برسونم.... چرا مگه شمشک چشه که دیوونگیه؟

- بر و بچ می‌گفتن راه بسته‌ست عصر بهمن اومده کل منطقه رو پوشونده، علی می‌گفت........اونجا پلیس جلو..............هرچی اصرار کرد.........باید زنجیر................نشد دیگه...........این سی‌دیه...........برگردم؟

جلوی چشمام سیاهی رفت حواسم قطع و وصل می‌شد دیگه چیزی از حرفاش نمی‌شنیدم زدم کنار و پیاده شدم.

- یه لحظه صبر کن حامد یه لحظه لطفا...

- چیه خوب الآن نرو می‌گم راهت بسته‌س فردا بازش می‌کنن. الآنم هم خودت می‌تونی بری سراغ چاپخونه من خونه دستم تو رنگه!

- نفهمیدی بهمن چه ساعتی اومده؟

- درست نمی‌دونم به نظر قبل از غروب بوده.

- باشه ممنون.

- چرا منگی؟ هوی! چت شد یهو؟ الو؟


تلفنو قطع می‌کنی و یه خورده برف به صورتت می‌زنی و دو سه تا چک به خودت و می‌پری پشت فرمون.

به سرعت راه می‌افتی....


××××××××××


شب، خارجی، پاسگاه بین راهی


راهو بسته بودن. تا اونجا خدا خدا کرده بودی که اطلاعات غلط باشه. می‌پری پایین.


- سلام سرکار خسته نباشید. چی شده راهو بستین؟

- طور خاصی نشده یه خورده جاده کار داشته بستیم اصلاح کنن.

- من یه خورده عجله دارم نمی‌شه استثناءا رد شم؟

- فردا بیا اخوی الآن با این وضع و تاریکی و برف و بوران چرا خطر می‌کنی؟

- آخه وضع اورژانسه چطوری بگم باید امشب شمشک باشم!

- نمی‌شه آقا جون مسئولیت داره! تازه راه بسته‌ست من بذارم بری می‌خوری به بهمن!

- بهمن؟ گفتی اصلاحات دارن که!

- همون دیگه دارن بهمنو جمعش می‌کنن. اصلاحات می‌کنن.

- ببین جون مادرت بذار برم من تو این جاده مسافر داشتم امروز!

- دعا کن اون زیر نباشن چون تا فردا هیچ کاری براشون نمی‌شه کرد. روز که بالا بیاد از هلال احمر و استانداری و همین پادگان پایینی میان الآن راهداری تنها داره کار می‌کنه زیاد پیش نمی‌ره.


صورتت وضعو حالتو خوب نشون می‌ده چون یارو هول برش می‌داره.


- هی آقا چرا اینطوری شدی؟ ممد! ممد بدو بیا اینجا!!


××××××××××


شب، داخلی، کانکس استراحتگاه پرسنل پاسگاه


چشم که باز می‌کنی توی یه کانکس کثیف کنار یه بخاری گرم لای چندتا پتوی سربازی دراز کشیدی. گوشیتو می‌گیری دستت و برای هزارمین بار شمارشو می‌گیری و برای هزارمین بار می‌ره رو انسرینگ. شماره هر کدوم از دوستاشم که می‌گیری جواب نمی‌دن.

لرز کردی شدید و تمام وجودم به هم می‌خوره دندونات سر و گردنت دست و پامت می‌لرزن، به خودت می‌پیچی. از بیرون صدای آژیری نزدیک می‌شه و صدای پارس سگی که به سیرن اعتراض می‌کنه.

به سرعت در باز می‌شه و دو نفر سفیدپوش وارد می‌شن با یه برانکارد. می‌ذارنت توش و یه راست  داخل آمبولانس و حرکت. اونکه بالای سرته سرمی برات وصل می‌کنه و چیزی بهت تزریق می‌کنه. کم‌کم جلوی چشت تار می‌شه و  آروم می‌گیری لای پتوی گرم.


××××××××××


روز، داخلی، اتاق یک بیمارستان


بار دیگه که چشم باز می‌کنی نامزدتو بالای سرت می‌بینی با چشمای ورقلمبیده قرمز مثل خون غرق اشک با یه دماغ قرمز بسکه فین کرده. اون طرف مادر و برادرت نشستن و دور اتاق دوستان اسکی‌باز همگی جمعن.

چشمتو برمی‌گردونی طرف مهتاب، لبخند می‌زنی.


- خدا رو شکر....


و چشمات پر اشک می‌شه.


- هیچی نگو!! هیچچچی نگو!! همه‌ش تقصیر من بود! تورو خدا منو ببخش.

- چیو ببخشم؟ چی داری می‌گی؟


بغضش می‌ترکه و چند دقیقه هق‌هق می‌کنه. کم‌کم که آروم می‌شه می‌گه:


- ما امروز مستقیم رفتیم شمشک و مستقر شدیم. داشت بهمون خیلی خوش می‌گذشت. به بچه‌ها گفتم چکار کنیم تورو بکشونیم اینجا که این فکر احمقانه به ذهنمون افتاد که بترسونیمت هول کنی پاشی بیای! ما چه می‌دونستیم که همون ساعت قراره بهمن بیاد راهو ببنده؟ خداااا!!!


و دوباره به گریه می‌افته.


- برا همین هیچکدوم جواب تلفنتونو نمی‌دادین؟

-............ قرار نبود کسی جواب تورو بده. باید خودت می‌اومدی و اینجا گیرت مینداختیم :(

- خدای من. چقدر خوشحالم. کابوسم تبدیل به یه شوخی بی‌مزه شد، به همین راحتی...


برمی‌گردی طرف مادر و می‌بینی داره اشکاشو از گوشه چشمش پاک می‌کنه.


به روش لبخند می‌زنی. به روت می‌خنده...





پی‌نوشت: ببخشید من اصول و قواعد فیلمنامه رو نمی‌دونم. مثلا فیلمنامه نمی‌تونه از داخل ذهن بازیگر خبر بده مگه اینکه راوی داشته باشه یا این جور فولها که ممکنه گوشه و کنار مرتکب شده باشم و الآن حوصله ندارم درستش کنم. یه فول گنده رو خودم دیدم گرفتم بقیه‌شو به کارگردانی خودتون ببخشید...


مشاطه روزگار




چه می‌شود اگر اولین خطوطی که پیری روی صورتت حک می‌کند رد پای شیرینی لبخند باشد


                                                                                                نه یادگار روی ترش





حالا که چی



دوباره همون کلاه همیشگی سرم رفت :(


یک ساعت نشستم یه پست درست کردم خیر سرم. ازش هم خوشم اومده بود. حالا!


من خنگول عادتا با همه درصد گاگولیت بالایی که دارم کپیش می‌کنم که اینطور نشه این دفعه باز یادم رفت :( پرید همه‌ش پرید. چقدر برا خودم این وسط هنر پاشونده بودم، گلاب‌پاش!!


حالا هرچی! اصلا چرت و پرت، دلم می‌خواست بمونن. حرصم گرفته خوب! گفتم تو رو هم تو حرص خودم شریک کنم.


این پستم ارزش دیگه‌ای نداره.




پی‌اس:   من خرم من خرم من خرم  ،  بقیه‌شم نمی‌گم از شدت مأخوذیت به حیا!



بانجی بی بانجی


بانجی جامپینگ یه جور ورزشه یا ماجراجویی یا دیوونگی یا هرچی که اسمش هست من که جرأت نمی‌کنم طرفش برم مثل خیلی از این تفریحات نفس‌بر دیگه که خیلیم پرطرفداره.


برای اونایی که نمی‌دونن چیه یا با این اسم اقلا آشنایی ندارن بگم آدمو می‌برن بالای یه بلندی حالا یه پله یا ساختمون یا یه سکوی آماده شده برای همین کار خلاصه ارتفاعش حسابی بلنده چند ده متر. پاتو می‌بندن به یه کش یا هر چیز دراز کش‌سانی که من اطلاعی ندارم جنسش چیه شاید یه سرچ زدم بعدا اومدم گفتم جنسش چیه. طول این کشه به قدری هستش که اگه تو پرت شدی پایین بعد اون کشه کش اومد مخت به کف اونجا داغون نشه تا نزدیکیهای سطح مخ‌داغون میرسی و برمی‌گردی خوب؟ اونوقت از اون بالا پرتت می‌کنن پایین تا تفریح کنی و حقیقت مرگ رو از یک قدمیت ببینی.


داشتم فکر می‌کردم اگه یه روز بانجی بجامپم اون وسطا به چی فکر می‌کنم. قبلش به چی؟ اگه یه روز بی‌بانجی بجامپم چی؟ نه که برم دور از جون از اون بالا خودمو پرت کنم پایین ها! مثلا توی یه کوه‌نوردی یهویی پام سر بخوره بعد یه ارتفاع مثلا 300 400 متری رو بنا باشه سقوط آزاد بیام پایین خوب یه زمانی می‌بره که برسم اون پایین و مرحمت سرکارم زیاد بشه. تو اون فاصله زمانی مخم اگه از کار نیفته به چی فکر می‌کنم؟ اصلا اگه از اون چتر بازها باشم که از هواپیما پریده چتره خراب از کار در اومده!


واقعیتش اینه که من با مرگ بسیار رفیقم. نه ازش می‌ترسم نه نگرانشم. فکر کنم اگه ارتفاعم خیلی بلند باشه از زیبایی منظره لذت خواهم برد. یه لحظه می‌ترسم اما بعدش دیگه نه. هر لحظه هم برای رسیدن به پایین راغبتر می‌شم. مثل باز کردن یه کادو می‌مونه یا یه نامه از یه دوست که سالها منتظر رسیدن نامه‌ش بودی و امروز پستچی آورده در خونه...


جالبه نه؟ از بانجی مث سگ می‌ترسم اما از مرگ نه! در حالی که بانجی آدمو تهدید به مرگ می‌کنه و ترسش همینه!



پی اس:  اونایی که با زبان ینگه‌دنیایی آشنایی دارن و علاقمندن بدونن کش بانجی چطور درست می‌شه و مشخصاتش چیه اینجا رو نگاهی بندازن.


آسمان روشن


به آسمان نگاه کرده‌ای؟


منظورم نگاه کردن است نه دیدن. هیچوقت شده بنشینی و آسمان را به چشم خریداری نگاه کنی؟


آسمان روز فقط یک ستاره دارد که آنهم چشم را می‌آزارد، ازخودراضی!


آن‌روزها در آسمان  همیشه دنبال پرستوها می‌گشتم که جیغ می‌کشند آن بالاها و دنبال هم می‌کنند مثل بچه‌هایی که پاککنشان را همکلاسی شیطانی کش رفته باشد! حاضرم یک عصر بهاری نود ساعت جیغ پرستوها را یک نفس تماشا کنم. حاضرم برای یکی‌یکیشان دست تکان دهم به شرط اینکه من را هم در بازی خود شریک کنند اما نمی‌کنند نمی‌دانم چرا...


چلچله‌ها همیشه پیام‌آور خبر خوبند و هوای خوب. راستی می‌دانستی چلچله قبل از پرستو به معنی لاک‌پشت است؟ چه اتفاقی می‌افتاد اگر بنا بود لاکپشتها دم غروبها  دنبال پشه‌ها می‌گذاشتند و با هم دم شادی می‌گرفتند آن بالا، بالاتر از کاج بلند خانه عمه‌خانم. حتما خیلی کشته و زخمی داده‌اند تا از خیر پریدن گذشته‌اند و زمین‌گیر شده‌اند! اینهمه زحمت به خاطر یک پشه ناقابل!


آسمان آن روزها چیزهای جالب دیگری هم داشت که می‌ارزید چرت بعد از ظهرت را درز بگیری، صندلیت را بگذاری در تراس کوچک خانه ، لیوان چای یا قهوه‌ات را بگذاری روی عسلی کنار دستت و بزنی به قلب آسمان.


بعضی وقتها تک‌ابرهای کوچک کومولوسی را می‌دیدی که راهشان را گم کرده‌اند و مثل بچه‌هایی که به غریبی افتاده‌اند با احتیاط به طرف نامشخصی می‌خزند. دلت می‌خواست مثل پشمک بگیری و بخوریش. اقلا لپش را بکشی. اما وقتی که بابای عصبانی ابرک بی‌گناه افق تا افق را خاکستری می‌کند و به زمین و زمان ناسزا می‌گوید و نعره‌ می‌کشد آسمان را دوست ندارم.


از همه زیباتر صورتکهای رنگین لوزی شکلی می‌دیدی که هرکدام یک دوست داشتند صورتک لبخند می‌زد. پسرک لبخند می‌زد . صورتک سر تکان می‌داد به چپ و راست پسرک دست تکان می‌داد. پسرک روی زمین بود و او در آسمان. قصه آنها یک قصه تکراری بود و عجیب اینکه همیشه لذت‌بخش. صورتک سعی می‌کرد دوستش را همراه خود به آسمان ببرد و پسرک خندان سر به سرش می‌گذاشت اورا پیش می‌کشید و رها می‌کرد. یک تلاش خستگی ناپذیر که تا وقتی مادر بر سر پسرک فریاد نمی‌کشید یک‌بند ادامه داشت.


این سال و روزها اما، همه ما قوز کرده‌ایم و می‌دویم. چشمان ما جلوی پایمان را می‌پاید که زمین نخوریم. اگر اتفاقا سری بالا کنیم هم توفیر چندانی نمی‌کند آسمان خاکستریست، چلچله‌ها، ابرکها و بادبادکها با ما قهرند.




جذبه ادبیات - ۳



ای یار جفاکرده پیوندبریده

این بود وفاداری و عهد تو ندیده


در کوی تو معروفم و از روی تو محروم

گرگ دهن آلوده یوسف ندریده


ما هیچ ندیدیم و همه شهر بگفتند

افسانه مجنون به لیلی نرسیده


در خواب گزیده لب شیرین گل اندام

از خواب نباشد مگر انگشت گزیده


بس در طلبت کوشش بی فایده کردیم

چون طفل دوان در پی گنجشک پریده


مرغ دل صاحب نظران صید نکردی

الا به کمان مهره ابروی خمیده


میلت به چه ماند به خرامیدن طاووس

غمزت به نگه کردن آهوی رمیده


گر پای به در می‌نهم از نقطه شیراز

ره نیست تو پیرامن من حلقه کشیده


با دست بلورین تو پنجه نتوان کرد

رفتیم دعاگفته و دشنام شنیده


روی تو مبیناد دگر دیده سعدی

گر دیده به کس بازکند روی تو دیده




نه که فکر کنی بنا دارم کلیات سعدی رو اینجا کپی کنم ها! اما اینروزا سوزن شعروفونم کلید کرده نوک دماغ مصلح‌خان کنارم نمی‌ره هیچ رقمه!

گرگ دیروز با یه حالت شوریده‌ای از در اومد تو که نگو ونپرس! یه چشم اشک بود و یک چشم رقص! ازش پرسیدم داستان چیه؟ جواب داد یافتم یافتم! بالاخره سند بی‌گناهی خودمونو در ادبیات کلاسیک ایرانی پیدا کردم!

گفتمش صب کن بابا! پیاده شو همراه بریم! چیه تند تند برا خودت قر می‌دی می‌شکنی بالا میندازی؟ داستان چیه؟ جواب داد که غمباد گرفته بودم! هرچی کتاب، هرچی داستان فولکلور، هرچی فیلم تو دنیای شما آدمها هست، ما بدبختای بی‌نوا توش آدم‌بده‌ی داستانیم :( از تو همین کتابخونه خودت چندتا نمونه بیارم برات؟ شنگول‌منگول، سه بچه‌خوک یا گرگ بد گنده،‌ چوپان دروغگو، بعلاوه، هرجا که قرار باشه یه موجود خطرناک درنده رو مجسم کنن اول گرگ رو می‌گن بعد کفتارها رو! آخه ما گرگ‌جماعت توی بر و بیابون برای نمردن از گشنگی باید بیایم شهر چلوک بزنیم تا بچه‌های خوبی باشیم و اسممون بد در نره؟

نشست کنارم و ادامه داد، امروز رفته بودم همین کافی‌شاپ پاتوق خودمون که یه اسپرسوی دابل شات بندازم بالا روحم تازه شه دیدم دوستت مصلح‌الدین خان هم تشریف دارند. رفتم خدمتشون عرض ارادتی بکنم و ابراز علاقه‌ای به هنرشون که لطف فرمودند و بنده رو مهمان کردند دستشون درد نکنه. بعد که سر حرف و گپمون باز شد اینها رو براشون گفتم. گفتن که نه خیر! اتفاقا بنده یک شعر دارم که از شماها دفاع هم کردم و این شعرو برام خوندن به چه قشنگی!

و دست کرد از جیب بغلش این شعرو که مصلح‌الدین بهش داده بود در آورد نشونم داد. چقدر هم زیبا سروده مرتیکه! من آخر یقه‌مو از دست این جر می‌دما! گفته باشم! هرچی بیشتر شعراشو می‌خونم، بیشتر ناامید می‌شم که بتونم یه روز ازش بهتر شعر بگم، تو پرانتز پوزشو بزنم!

دوستان ما - قسمت آخر



سرخط داستان را اینجا بخوانید.



بیایم تخیل خودمون رو محک بزنیم. هر کی حال و حوصله داره یه بار سرجمع از اول داستان رو مطالعه کنه و بعد هرجور که دلش می‌خواد هرقدر ساده یا مفصل، اکشن یا احساسی، عرفانی یا فانتزی داستانمون رو به سلیقه خودش جمع کنه و قصه رو تمومش کنه.






پ.نون:

بعد از آن روز من و فلرتیشیای من مدام مشغول بحث و گفتگو بودیم. گاهی دوستانه و هم‌جهت، گاهی نظرات و فلسفه‌ها یکی نبود اما اختلاف در حد یک جمله قبول ندارم تمام می‌شد و بعضی از بحثها به جنگ لفظی می‌انجامید وقتی که من و او در سنگر خود پافشاری می‌کردیم و قصد داشتیم که دیگری را مجاب استدلال خود کنیم که در نهایت با آخرین تک‌تیر "می‌دم بچه‌ها..."ی او، همیشه من بودم که کوتاه می‌آمدم و غائله به نفعش تمام می‌شد. ناراضی هم نبودم، بحث و مشاجره با او را دوست داشتم دلم نمی‌خواست مغلوبش کنم و بعضا نمی‌توانستم. منطق بسیار محکمی داشت و مطالعه‌ای بی‌نظیر.


عادتم شده بود که زانوانم را جمع می‌کردم و گوشه اتاق می‌نشستم، او هم روی زانوانم قدم‌رو می‌زد. موقع بحث و مشاجره از فرط هیجان نمی‌توانست یکجا ساکن بماند. ندیمه مهربانش اما خیلی از دفعات که بالکل نمی‌آمد یا می‌آمد و گوشه‌ای چرتش می‌برد یا چیزی می‌بافت. جوری خودش را سرگرم می‌کرد و بعد از دو ساعت یا اندکی بیشتر همیشه خواب بود.


یک روز پرسیدم:

- آدم خوب با آدم بد چه فرقی توی خاطرشون دارن؟

- خیلی ارتباطی به خوبی و بدی آدم نداره بیشتر احساسات آدماست که حاکمه. وقتی یه دزد تو خونه‌ش نشسته اونجا پدر خونواده‌ست. بچه‌شو دوست داره زنشو می‌بوسه. اونوقت ذهنش یه گلستون خوشبو و رنگه. اما به محضی که بره تو فکر شغل و حرفه‌ش از شخصیت پدر و شوهر خارج می‌شه و تبدیل به همون آدم جنایتکار یا مجرم می‌شه و ذهنش طوفانی و زشت می‌شه.

- یعنی آدم شیطون‌صفت بعضی ساعتها فرشته‌ست؟

- می‌شه که باشه، می‌شه که نه.

- و برعکسش هم.....

- بله همینطوره.

- ببین تو خیلی بار بهم گفتی که هر لحظه اراده کنی می‌تونی خاطر منو هرطور که خواستی عوض کنی، حالا که من اینو می‌دونم هیچ راهی وجود داره که خودمو در مقابل شماها چه خوباتون و چه اون آدم‌بدا مقاوم کنم؟

- ....... حقیقتش اینه که صد یک که نه پونصد یک آدمها اصلا اینطوری هستن. هیچکی نمی‌تونه توشون دست ببره اما اکثرا قابل خوندن هستن و تک و توک آدمهایی هستن که کلا برای ماها عبورممنوعن!

- خوبه خوبه بیشتر بگو خیلی علاقمندم بدونم.

- آدمهای خیلی لجباز و خیلی مصمم اونایی هستن که ما می‌تونیم بخونیمشون اما دستکاری توشون سخته یا حتی محال! اینا با خودشونم لج می‌کنن یا تصمیمشون وحی منزله اگه ما هم دست کنیم اونا فوری عوضش می‌کنن و عوض کردنش هم کلا کار سختیه مثل اینکه اینها رو حجاری کرده باشن! اونایی که عبورممنوعن خوب یا پاک خلن یا خیلی عاقل که تو این شرایط ماها دسترسی نداریم و اساسا طرفشون نمی‌ریم.

- منظورت اینه که من باید تمرین اراده کنم و لجبازی؟

- باید پشت هر کارت یه منطق محکم، ساده و روشن باشه. این کارو می‌کنم چون دلم خواسته که شد، دله تو چنگ منه یهویی دیدی یه چیز دیگه خواست! اگه خوشحالی باید برای خوشیت دلیل داشته باشی الکی شنگولم ممکنه با یه غلغلک بر و بچه‌های من بشه  می‌خوام کله همه رو بکنم! اما تو حالاحالاها نمی‌تونی در ذهنتو به روم ببندی، عددش نیستی!

- نه قربان! تشریف داشته باشید لطفا! ما کی باشیم که سرکار رو از منزل خودتون جابجا کنیم؟


لبخند خاص خودش را تحویلم داد و شمرده شمرده گفت:

- همه کلیدها همین الآن به دسته‌کلید خودت آویزونه! خدا کنه که بشناسیشون.

- راستی! بالاخره بعد از اینهمه حرف کشیدن از من فهمیدی چرا من اینطوریم؟ دلم و مغزم و زبونم به هم می‌پرن؟

- آره، کمبود اعتماد به نفس! به شدت کمبود داری! اینجای کارت می‌لنگه بدم می‌لنگه!

- یعنی چی؟ من آدم خجالتیی نیستم اصلا!

- اعتماد به نفس کلا با خجالت دوتان! یه خجالتی هست از حیاست اما یکیم هست که خجالت هم نمی‌کشه اما دست و دلش می‌لرزه، اصل اصل کار همونه که اول گفتم همه کارات باید مستدل باشن! مستدل! اگه یکیو همین الآن می‌خوای بکشی باید بتونی با قدرت زیرش امضا کنی من کشتم! اونجا که درست شد اعتماد به نفسه نباشه هم پیداش می‌شه. اگه آدم احساساتیی هم باشی باز یه منطق احساسی هم می‌تونی پای کارهات بذاری لازم نیست خشک و دودوتا چارتا هم باشه. هر کاری اصول خودشو داره، روش فکر کن!


دور و برش را نگاهی انداخت به دنبال ساده‌ترین راهی که به سمت استراحتگاهش بیابد. او و ندیمه را کف دستم گذاشتم و به سمت خانه‌شان حرکت کردم. بین راه با ملایمت پرسیدم:

- می‌گم...

- می‌گی!

- نمی‌ذاری که!

- آخه معمولا چرت می‌گی!

- خوب آره اینم شاید یعنی حتما!

- بگو حالا یه ساعت صغری کبری می‌کنی تو هم...

- کاش می‌شد با من ازدواج کنی!!!


دخترک ناگهان از خنده منفجر شد! به حدی که ندیمه به شدت از خواب پرید و با چشمان گشاد از وحشت و تعجب بانویش را نگاه می‌کرد. کف دستم می‌غلتید و ریسه می‌رفت.

- فکر کن!!! همینم مونده با یه غول بیابونی عروسی کنم!! طایفه‌م چیا که بهم نمی‌گن!! :)))) چطوری باید بچه‌مونو شیرش بدم :))))

- نخند خوب!! گفتم کاش می شد! آخه مث تو ندیدم تو غولا! اگه می‌دیدم که تا الان عزب نمونده بودم!


در حالی که اشکهای خنده‌اش را پاک می‌کرد و صورت گل‌انداخته‌اش را با دستهایش پوشانده بود گفت:

- وای مردم از خنده! خیلی تصورش باحال بود!  اونوقت من باید برای خودمون دوتا غذا درست می‌کردم یه ماه تمام باید کار می‌کردم که یه نهار تو رو تهیه کنم!! :)) یه آشپزخونه درست می‌کردم که توش هفصدتا آشپز دائم مشغول باشن! و یه رختشورخونه که هزار تا کلفت نوکر سه شیفت مشغول بشور و بساب بودن :))))


راست می‌گفت! شاید برعکسش عملی‌تر بود اگر من با این دستهای نخراشیده‌ام همه‌چیز را نابود نمی‌کردم!!


- قول می‌دی پیش من بمونی و توی ذهنم بگردی دوست درونی من باشی؟

- هستم که!

- اور افتر؟

- اور افتر :)

آنها را به ملایمت کنار ورودی منزل فرود آوردم. قبل از خارج شدن سرش را برگرداند و گفت قول...


                       

                                                                                                                  پایان






غواص :

از فرداش دس به کار شدم! شروع کردم به تکوندن مغز فرسودم:
" اگه واقعا دنیای این آدم کوچولوها وجود داره، من دارم ظالمانه دنیاشونو زیر و زبر می کنم! یه روز شادم... دنیاشون گلستونه! اما وقتی عصبی یا افسردم چی؟ دنیاشونو می ترکونم! آخه اونا چه گناهی کردن که از روح و روان من زندگیشون بهم میریزه؟! انگار تو اوج زندگی شاد و سرحال خودم باشمو یهو 1 سونامی و زلزله دگرگونش کنه! اصن خسارت اینهمه خرابیو اینا از کجا بیارن؟؟؟" خلاصه شب تا صبح تو رختخواب غلتیدم... صبح تا شب قدم زدم و قدم زدم تا دست به کار شدم. اولین جایی که رفتم مغازه حاج نعیم مدادچی بود. یه دفترچه یادداشت خریدم 1500 تومن! اصل و فرع حالمو بایس توش مینوشتم! :
" امروز مدیرمون کج خلقی دیشبشو سر من خالی کرد! با اینکه یه ماه سر تهیه یه گزارش مبسوط از سایت دویده بودم، گزارشو نخونده رد کرد و 1 نگاه تحقیرانم بدرقه راهم کرد! اون موقع که داشتم از کوره در میرفتم انگاری یه چیزی پشت گوشمو نیشگون گرفت! آرررررره! پس فلرتیشیام قصد داره کمکم کنه! خدا رو شکر که بود! همونجا درجا دستمو تو جیب کتم فشار دادمو آرووم از اتاق رئیس زدم بیرون!"
خوشحالم که 1 شهرو از وقوع طوفان یا زلزله نجات دادم. حالا کارمو تو 1 موقع مناسب دوباره به نمایش میذارم. اگه من به کاری که کردم مطمئنم پس نظر دیگران مفتشم گرونه! :)
رفتم خونه و به آرامی دراز کشیدم! چشمام که داشت گرم میشد، یه چیزی زیر دماغمو غلغلک داد!!! با عطسه تو جام نشستم! اوه! فلرتیشیا و یه دخترک کوچولوی دیگه بودن... پر کلاه دخترک بود که زیر دماغمو غلغلک میداد.
: سلام!
من: سلام...
: منو میکی اومدیم ازت تشکر کنیم! میکی آدم کوچولوی رئیسته که بابت رفتار امروز اون کلللی شرمندس!
من: خواهش میکنم! اون تقصیری نداره! ولی میتونه مثه تو شروع کنه وارد دنیای رئیس بشه! راستی، امروز روز آرومی داشتین؟
: آره! راستش اولش نه! خوب تو اتاق رئیست که بودی، نزدیک بود این شیطونکای دشمن باعث شن سوتی بدی خفن! آسمون شهرمون نارنجی شده بود و باد هم می وزید! لنگه کفشمو که در آوردمو زدم پس کله سردسته شیطونکا، اونم خنجرشو از کمرش درآورد که خورد پشت گوش تو! بدجور داشت دور برمیداشت ها! ولی انگار تو زودی به خودت اومدی! در اوج تعجب من واکنشت خییییلی صحیح شد! هم حرفتو آروم زدی و هم موقعیتو درک کردی! داری میشی یه غول خوب و مهربون مثه اغلب اوقات!در مورد دنیای رئیست هم ..اوووم، خوب متاسفانه اون هنوز آمادگی پذیرش دیدن میکی رو نداره! نه تنها باور نمیکنه، بلکه ممکنه بهش آزاری هم برسونه! یا خودش دیوونه بشه! باید اطرافیان آمادگی رو درش ایجاد کنن! مثه خود تو! تو هم با اطرافیانت ظرفیتت بالا رفتو رشد کردی! تا جاییکه آمادگی دیدن مارو پیدا کردی...
لبخندی زدم که نشون از آرامش درونیم میداد! چشمای فلرتیشیا میدرخشید! خوشحال بودم که اونقدر هشیار و گوش بزنگ شدم که با نوک تیز شمشیر دشمن هم، یاد خویشتنداری و لزوم تسلط بر نفس خودم می افتم! رفتم تو اتاق... شماره تلفن کسی رو که مدتها باهاش از روی رودربایستی حرف نمی زدم گذاشتم رو میز! آخه نصف مشکلاتم از کلنجار با خودم و درگیری ذهنی حاصل از اون ناشی میشد! اگه واکنش آخر رفتاریم، بخاطر غرور و روکم کنی همیشه برعکس بوده، باید مشکلمو با بدترین حالت موجود برطرف کنم! باید اینو قبول کرد که همیشه جنگ قدرت برنده نداره! شاید حرفت برد داشته باشه ولی عشق و مهربونیه که همیشه جاشو به قدرت میده! گذشت همیشه مال برنده هاست! اگه فراموش نکنیم، بدجوری بازنده ایم!
شماره رو گرفتم و با شنیدن صدای الو، به پهنای صورتم لبخندی واقعی زدم:)
فلرتیشیا از اون به بعد هر روز کمتر و کمتر بهم سر میزد!
انگار اونم فهمیده بود که دیگه وقتشه فاصله دنیای کوچولوشو با دنیای بزرگ ما کمتر کنه! هرچی بود، این دو دنیا از دو جنس متفاوت بودن و باید از هم یه فاصله ای میداشتن! با اینکه دلم براشون تنگ میشد، ولی خوشحال بودم که "چرا" کمتر می بینمش! دیگه داشتم "بزرگ" میشدم...
:)





نون :

فورا از جایم بلند شدم و به سمت کتابخانه ی چوبی ام رفتم.دیدم حفره ایست در ورای دیوار ها که در آن جا نوری زرد همه ی تاریکی حفره را پر کرده است.چطور تا به حال متوجه این حفره کوچک نشده بودم؟ندیمه ی کوچک که با بلند شدنم از ارتفاع شانه هایم به زمین خورده بود ناله می کرد و آدمیان را به باد فحش می بست.درون حفره ذهن من را به دنیای جدیدی باز می کرد.شاید فکر کنید مبالغه است اما بیش از هزاران آدم کوچولو در آن زندگی می کردند به سان انسان های اولیه.دور یک آتش کوچک ایستاده  بودند و بی آهنگ می رقصیدند.مثل انسان های اولیه لباس نداشتند اما با برگ و گل و لای بدنشان را پوشیده بودند.وقتی متوجه کله ی بزرگم بر سر حفره شدند جیغ بلندی کشیدند و همگی متفرق شدند.من هم داد می زدم و می گفتم صبر کنید من با شما کاری ندارم.اما آن ها به سان ماهیانی که با یک اژدها روبرو شده باشند با تمام قوای خود می جهیدند و دور می شدند.آنقدر دور رفتند که پشت دیوارها گم شدند و حال از آن صحنه ی مهیج فقط یک شعله ی زرد و گدازنده به چشم می خورد.ندیمه که از جایش بلند شده بود با عصبانیت می گفت چطور می گویی کاری به کارشان نداری.وقتی آرامش شبانه شان را برهم زدی آن ها دیگر اینجا نمی مانند و به کتابخانه ی انسان دیگری می روند.می خواستم بپرسم به کتابخانه کدام انسانها می روند اما ندیمه گفت خودت را ناراحت نکن.من با دوستانم صحبت می کنم تا یک فرصت دیگر به تو بدهند.اگر دوست داری با ما همکاری کنی باید صبر کنی.من امشب می روم و بعد از صحبت کردن با آنها می آیم و تو را تبدیل به یک آدم کوچک می کنم و باخود می برم.اما این کار قواعد خاصی دارد باید با اجازه ی رئیس قبیله ی ما باشد!بعد از راه کهکشان ها می رویم.باور نکردنی بود اما وقتی ندیمه کوچک رفت و چند ساعت دیگر برگشت پنجره را برایش باز کردم و بهت زده کنارش ایستادم.شک مرموزی را در دلم احساس می کردم.فکر می کردم همه اش خواب است.اما نبود.تا به خودم آمدم دیدم با یک حرکت دست از جای بلندم کرد...آسمان شب طوفانی شده بود.آنقدر که فکر می کردم همه ی اقیانوس های متلاطم جهان وارد آسمان شده اند.حتی یک ستاره هم به چشم نمی خورد.ندیمه هم قد من شده بود ؟ یا من هم قد او شده بودم؟ چه فرقی می کرد.با هم پرواز می کردیم به سوی دوستانی جدید و جهانی جدید.جهانی به کوچکی جهانی که قبل ها در آن رشد می کردیم...






همه شما خوانندگان این پست دعوت هستید که  در مورد سوژه بحث

برای من در همین پست کامنت بذارید و من نظر شما رو همینجا درج می‌کنم

در مورد هم‌نوشت مطالب تکمیلی رو اینجا بخونید