ببخشید یه مدت نبودم یه مدت هم نخواهم بود.
برمیگردم...
اونوقتنوشت:
سلام. برگشتم اما هنوز قرار نگرفتم! :)
اونهایی که بدون گودر بهم سر میزنن اینو میبینن.
قرار که گرفتم ادامه میدم. امیدوارم به زودی...
با قلم دوباره آشتی میکنم. آخر دوستش دارم و فاصله آفت رفاقت است.
میخواهم راز کوچکم را با تو در میان بگذارم. بالأخره باید به کسی بگویم. نمیشود تا ابد آنرا در یک سینه زندانی داشت.
میخواهم از دوستان کوچکم برایت بگویم که تا همین روزها آنها را در داستانها میشناختم و کودکیم را با آنها تقسیم کرده بودم.
آدمکوچولوها همهجا هستند با من و تو گره خوردهاند. فقط کافیست از نزدیک نگاهشان کنی و ببینی که برایت دست تکان میدهند.
آدمکوچولوها مثل همه آدمها خوب دارند، بد دارند، فعال و کاری دارند، لش و بیعار دارند، همهجوره هستند.
منهم مثل تو وجودشان را حاشا میکردم تا همین دو سه روز پیشها. وقتی که خسته و وامانده گوشه اتاق ولو شده و بیهدف به کناری زل زده بودم دوتایشان روی صورتم پیدایشان شد.
- های لندهور پاشو جمع کن خودتو، شدی عین ژله نیمبند!
یاد گالیور افتادم که با آدمکوچولوهای قصه خودش زندگی میکرد و فلرتیشیایی داشت به چه زیبایی و لوندی. اول همه جملات دخترک معمولا این بود: اوه گـــری...
فلرتیشیای من اما از مال گالیور قشنگتر بود و عصبانی. آن دیگری زنی میانسال بود که به نظر ندیمهاش بود. یکقدم عقبتر حدود پشت لبم ایستاده بود و مواظب بانویش بود که از روی گونه لرزانم سر نخورد. راستش پر دامن بلندش بینیم را غلغلک میداد و نزدیک عطسه بودم.
بیاختیار چند بار چشمانم را باز و بسته کردم بدون حرکت اضافهای جواب دادم
- سلام، ببخشید که من نفس میکشم و سکوی خیلی مطمئنی نیستم.
- خودتو به اون راه نزن. منظورم اون نیست. چند وقته که دارم نگات میکنم. پاک داری وا میری. اگه همقدم بودی میدادم بچهها یه فصل بشورنت بندازنت رو بند خشک شی.
- چند وقت؟ مگه کجایی که نگام میکنی؟
لبخند ملایمی زد. دست ندیمه به دستش بود سعی کرد ملایم روی سینهام فرود بیاید. جدا زیبا بود و خوشلباس. مقداری روی سینهام جولان داد و در حالی که روی دکمه پیراهنم دستمالش را پهن میکرد تا بنشیند جواب داد
- شما آدمگندهها که فقط خودتونو میبینید اما ما آدمهای معمولی همیشه شماها رو میپاییم. یعنی مجبوریم مواظبتون باشیم چون اگه نباشیم همه زندگیمون رو به هم میریزید! خیلی وقته خونه من اینجاست.
و به کتابخانه چوبی مندرس من اشاره کرد جایی که کتابهای دوران دانشجویی و روشنفکریم را که دهتا دهتا تهیه میکردم و با ولع میخواندم، ذخیره میکردم برای دفعه بعدی که هرگز پیش نیامد.
روی تخت اتاق عمل دراز کشیده و به سقف خیرهشده. تجهیزاتی که بالای سرش نصب شدند به نظرش مثل دایناسورهای درندهای میآد که برای گرفتنش با هم مسابقه میدهند.
نگرانه و توی دلش داره خالی میشه. انگار از ترس فشارش افتاده و داره یخ میکنه. لباس مسخرهای که اجبارا پوشیده هیچ گرمیی نداره، لرز کرده و چونهش بیاختیار میلرزه.
به نظرش الآن آخر دنیاست. آخرین صحنهای که داره تماشا میکنه باید یک سقف با لکههای رطوبت کولر پشت بوم باشه با چندتا دایناسور که منتظرند مریض منظور بیهوش بشه.
دور و برش اما انگار یه زندگی خیلی عادی در جریانه. بالای سرش دوتا پرستار در حالی که دارن وسایل رو روی میز مرتب میکنن بحثشون گل انداخته.
- ایشش وقتی میخنده دندوناشو دیدی؟ طاق و نیمطاق! آه عین غار علیصدر هم گشاد!
- شششششش یواش میشنوه!
- خوب بشنوه! مگه بد میگم؟ اصلا غلط میکنه با این دک و دهن قناسش میاد خواستگاری!
- :)) خیله خوب تو هم! حالا دخترداییجان جواب داده؟
- آره، فرمودند باید فکر کنم، آخه جواب رد به اورانگاوتان دادن هم فکر میخواد؟
- ببین من شنیدم.....
واقعا در آخرین روز دنیا خواستگاری یکی از یکی چقدر میتونه شنیدنی باشه؟ اون سمت آقایی که ماسکش رو پایین کشیده و تلفنش رو به گوشش فشار میداد ایستاده. چهرهش خیلی تو همه و سعی میکنه با صدای کم صحبت کنه.
- عزیزم امکانش نیست واقعا امکان مالیش فعلا نیست....... میدونم بله برات مهمه.......... خوب برای منم مهمه........ نه اصلا اینطور نیست چرا این فکرو میکنی؟......... آخه من چطوری این همه پول جورکنم؟ خودت میدونی سر خونه.......... خوب مگه قسط...... باشه باشه. ببین من الآن سر عملم میشه یه ساعت بعد........
تلفن رو خاموش میکنه و آه عمیقی میکشه. یکی از پرستارهامیره طرفش و با نیش باز و یه لبخند مزورانه میپرسه: دکتر جان خانومدکتر از کادیلاک شیطان خیال پیادهشدن ندارند؟ و بلافاصله با غش غش خنده میزنه به چاک چون دکتر با اولین وسیله دم دستش کلهش رو هدف گرفته.
حتما زنش یا هوس تور یه ماهه فرنگ کرده یا میخواد ماشینش رو عوض کنه. شاید هم خونه دلشو زده. اما امروز؟ هیچکدوم از اینها نه شکل دارند و نه جذب و دفع.
دلش میخواست پاشنه دهنش رو بکشه و داد بکشه همهتون خفه شین. اما بجای اون به یه پرستار که داشت براش سرم وصل میکرد گفت ببخشید عمل من کی شروع میشه من سردمه. پرستار هم بهش خندید و گفت اینجا همه سردشونه. تقصیر این کنترل اسپلیته که رو 16درجه گیرکرده و عوضش نمیکنه. یه ماهه نوشتیم یکی بیاد درستش کنه هیچکی فکر نمیکنه بابا ما سردمون میشه.
پیش خودش فکر کرد ما سردمون میشه. درسته! مریض که آدم نیست وسیله کسب روزی حلاله!
وای دفترچه خاطراتم!! کاش نابودش کرده بودم!! فردا اگه برن تو اتاق من همه با آه و زاری اگه اینو بخونن چی؟؟ من احمق فکر میکردم تا همیشه زنده میمونم.
دکتر اومد بالای سرش نبضش رو گرفت و از پرستار فشارش رو پرسید. در حالی که وسایل بیهوشی رو آماده میکرد برای اینکه سرش رو گرم کرده باشه پرسید عمل چی داری جوون؟
-دماغ
امشب سه تا پست گذاشتم به چه معنیداری!! هر سه تا پریده، اعصاب معصاب قاطیه.
سلام خوبی؟ چه خبرا؟
قربانت خوشحال شدیم شب به خیر :)
پینوشت۱: کیمیگه به این نمیگن پست ها؟
پینوشت2: ببین کرم از بلاگسکایه! یه پست گذاشتم در مورد دانشگاه پرید، یه پست گذاشتم در مورد مسائل اجتماعی پرید، یه پست نوشتم در مورد غرغر پرید حالا چرا همون اولی رو هی تکرار نکردم تا بشه اونم همینطور الکی! بعد بین این همه مطلب تصمیم گرفتم مزخرفترین پست قرن رو بذارم این یکی گرفت!! تو رو خدا کرم از خودش نیست؟ این نمیخواد من یه پست مثل آدم حسابی بذارم!
گرگ دیروز میگفت دیوانه الآن که چیزی نمینویسی خیلی طور تازهای شد؟ خیلی خوش به حالت شد؟
هرچی فکر کردم جواب دندانشکنی براش نداشتم. خوب هم شد. گرگ بیدندون مصیبتیه!
برای همین بهش گفتم تو چرا نمیری به بچهت غذا بدی؟ دیدم فوری یه کتاب برداشت عینکش رو زد و شروع کرد به مطالعه، انگار چیزی نشنیده!!
این یه حربه خیلی قویه که من از شر گیرای سهپیچ گرگ خلاص بشم! اسب آبیم رو به فرزندخوندگیش درآوردم و یادش دادم به گرگ بگه مامان :)) هرچند هیکلش تا الآن دو برابر گرگ شده!!
همیشه راست میگه، با همه جونورگیش! وقتی چیزی ننویسم فقط خودم رو تحریم کردم.
چرت و پرت نوشتن که دیگه اینهمه افاده لازم نداره، داره؟
یه مختصری باید مرخصی برم.
تجدید قوا.
امیدوارم وقتی برمیگردم انرژی کافی برای یه وبلاگ پرانرژیتر داشته باشم.
خیلیها از بابونه توقع بالاتری دارند که ندارد.
بر من ببخشید.
بر و بچههای بابونه اول حتما یادشون هست. یه دونه پست داشتم با همین عنوان. وقتی که یه بچه زبوننفهم شر و بلا خاطرات شیطونیهای روزمرهش رو تعریف میکنه! دلم میخواست بذارمش توی لیست سری پستهای شبیه هم که نشد خلاصه.
الآن به نظرم رسید که بد نیست یه همنوشت با همکاری همدیگه بذاریم. باید جالب باشه، یه بچهای هست که چاردست و پا میره، یا تازه میتونه راه بره و مثل بهمن همهجا رو به هم بریزه!
ماجراهای امروزش رو برای ما تعریف میکنه :) بریم؟
پسرعمو:
همین چند روز پیشا بود که مامان بابا یه کاسه صورتی آوردن تو خونه و منو به
زور نشوندن روش که زور بزنم .
من فقط زور زدم ولی مامان اینا ناراحت
منو بلند کردن و گفتن این هنوز بلد نیست باید دوباره پوشک ببندیم .
ولی
نمیدونم مامان اینا که امروز یه کاسه دیگه وسط اتاق گذاشته بودن کنار چند
تا بشقاب و قاشق بعد از این که من نشستم روش و زور زدم اینقدر ناراحت شدن !
تازه
فقط نصفش تقصیر من بود آخه از قبل خودشون نصفش را با پی پی پرکرده بودن .
تازه ش هم یه بار دیدم که همه شون با هم داشتن میخوردن .
منکه مثل
خودشون نخورده بودم. کاش مامان بزرگی اینجا بود اونا رو دعوا میکرد .
پ.نون: دِ؟ بچه شیطون! چشم دلم روشن! :)
پ.نون:
من اصلا خبر ندارم این آدمبزرگا انگیزهشون از این کارا چیه! یه مشت چیزای جالبجالب میارن میذارن بالا اصلنم نه بهش دست میزنن نه باهاش بازی میکنن! هی نگاه میکنی میبینی سرشون به خوردنشون و حرف زدنشون گرمه اونوقت تا میای دست ببری برش داری همه با هم برمیگردن طرف آدم و شکلکای عجیب در میارن و یه صدا میگن دس نه! آخه یعنی چی؟ :( اگه قراره دس نه پس چرا آوردیش اینجا؟ اگه آوردیش بذار حالمونو ببریم!! اصلا همین امروز صبح، با مامان رفته بودیم خونه یکی که من خیلی خیلی از خونهش لذت بردم. میزهاش کوتاه بود تا اینجای من! روی همه میزهاش هم از این ظرفای برق برقی که از پشتشون پیداست گذاشته بود توشون هم پر از خوردنیهای خیلی جالب و گل و آجیل و آخ جوون از اینا بود. چاردست و پا که راه افتادم خانوم صابخونه گفت اوا منیژه جون پسرت را افتاد! چه بامزه :) بعد دستشو آورد زیر گلوی منو غلغلک داد. منم برای تشکر یه تف گنده انداختم کف دستش. حتما خیلی خوشحال شد چون سریع بردش توی یه اتاق دیگه که یه جای خوبی نگهش داره. بعد که برگشت با مامان نشستن به حرف زدن و خوردن و اینا هی غش و ریسه میرفتن منم از فرصت استفاده کردم و رفتم سراغ این میزه وایسادم. بهتون نگفته بودم تازگیها تونستم روی دوتا پاهام وایسم عین آدم گندهها. منم دیگه حسابی گنده شدم فقط یه دونه سیبیل و یه دونه عینک مشکی کم دارم. خلاصه لبه میز رو گرفتم و وایسادم کنارش و دیدم که سه تا ظرف خیلی خوشگل و برقبرقی توشم کلی چیزای هیجانانگیز اونجان منم از خوشحالی نفهمیدم چطوری خودمو کشوندم روی میز.
این آدمبزرگا اصلا بلد نیستن میزاشون رو خوب درست کنن :( همهش الکی الکی چپ میشن چرا ؟ چرا نمیشه یه دونه میز درست کرد که یه آدم بزرگ اندازه من بره روش کنار خوردنیا و اونجا راحت بشینه؟؟ هان؟
من که خیلی دردم گرفت اما از همهچی بدتر از صدای جیغ الکی اون خانومه ترسیدم و گریه شدم! من به مخ خورده بودم زمین اونوقت اون زنیکه خرس گنده هی موهاش رو کند هی جیغ و ویغ کرد و یه بند گفت کریستالام! من باید میگفتم کلهم اون میگفت کریستالام نفهمیدم کریستالاش کجاش بود و چی خورده بود بهش؟ این مامان بیملاحظه منم اصلا نذاشت من دست کنم اقلا یه کم خوردنیها رو جمع کنم فوری منو برداشت و گذاشت یه راه دور و شروع کرد قربون صدقه رفتن اون زنیکه بیجنبه!!
این آدمبزرگا واقعا بیفکر و بیملاحظهان! فکر کن! هرچی چیز ضمخت و بیخاصیته مال روی زمینه هرچی چیز خوشگل و مخصوص بچهها هست اون بالاها! همین چند دقیقه پیش که به گوشه رومیزی آویزون شده بودم که اگه شد خودمو برسونم اون بالا دیدم رومیزی داره به زحمت میاد پایین انقد خوشحال شدم از مهربونی رومیزی که تند تند کشوندمش طرف خودم. یهویی سبک شد و من خوردم زمین و یه صدای بام بام بام جیرینگ بنگ گمپ پووومم بلندی شد و اطرافم پر از چیزهای سنگین و تیز شد. نفهمیدم چرا باز مامانه زد به کلهش و هی بلند بلند میگفت خدا مرگم بده.
این اطراف همه یه دونه اسم دارن غیر از من طفلکی!! باباجونم همچین مردونه و دوست داشتنی بهم میگه کرهبز، مامانجون معمولا با صدای بلند بهم میگه ورپریده و بعضیوقتا جونور با صدای ملایم عزیزدلم! مامانبزرگ بهم میگه آتیشپاره، زندایی میگه بچتو! هروقت منو میبینه داد میزنه بگیر بچهتو! عموجون بهم میگه کاردستی تا به بابا میرسه اشاره میکنه به من و میگه کاردستیت چطوره؟ اما من از همون کرهبز بیشتر خوشم میاد به دلم نشسته!
اصلا من قهرم! دارم میرم برا خودم تو اتاقخواب مامان اینا بابا بازی کنم. دفعه پیش که با شکلات صبونه کلیدای لپتاپشو شستم قیافهش خیلی جالب شده بود. ایندفعه یه چیز خیلی خوشرنگتر پیدا کردم از اونایی که مامان دهنشو باهاش رنگی میکنه!! نمیدونم لپ تاپو باش قشنگ کنم یا اون کاغذایی که شبا میاره خونه از اداره. شایدم هردوشون.
حالا تا ببینم چقدر قهرم....
بچه تازه یاد گرفته دوپا راه بره ...دو دندون بالا یه دنون پایین نمیشه
توصیفش کرد عین موش میمونه یا خرگوش ....هی بکش و بکش هر چی دید میکشه رو
میزی ..وسایل رو میز غذا خوری ...ای داد بی داد . مادره میگه نکن عزیزم نکن
بده ..بده هی یه نیم نگاه میندازه به مامانی باز سرش رو می اندازه پایین
راهشو میگره میره ...مامانه خوشحال و شاد که بچه حرف گوش کنی داره
....نمیدونه که از این اتاق زده بیرون رفته تو اتاق مامانی هر چی رژ و کریم
و لاک ناخن هست کشیده به فرش و سر و صورتش رو عین این نقاشی ها هست که
مفهوم خیالاتی داره رنگاوارنگ کرده .!
مامانی از غیبت چند دقیقه ای
بچه جونش به خودش میاد و سریع وفوری میدونه بچه کجاست ....اینجا رو باز داد
نمیکشه سر بچه .! با آرومی میزنه رو دست کوجولی بچه میگه مامان نگفتم دست
به هر چی که میزنی بزن الا وسایل آرایشی مامانت !!!
باز بعد از چن
ساعتی که میگذره ..وقتی از خواب آرومش دوباره بیدار میشه ..با اون موهای
پیچ دارش یه راست فکر کنید کجا میره ! میره تو دستشوئی ..دستای باریک و
کوچیکشو میبره فرو تا ته گلوی توالیت فرنگی خونشون !!!!! بقیه رو شما
خودتون تجسم کنین ....اینجاست که مامانی حال و روزش بهم میخوره ..!!!
خلاصه
این فضول بازیها تکرارا انجام میگره تا این بچه ها بزرگ بشن و یه روزی هوس
خرابی خونه که نمیزنه به سرشون هوس شیطنتهای دیگه میزنه به سرشون .!
امینه:
خاطرات طفل معصوم
سلام من تفل معسوم هستم . من تا به حال شش تا دندان
دارم و خیلی چیزهای دیگر هم بلد هستم . مثلا من می دانم که مامان یک آدم
مهربان است که به ما غذا می دهد و پوشک من را اوض می کند و همیشه من را بوس
می کند بعضی وقتها هم به زور من را می خاباند و بابا هم یک آقایی هست که
مهربان است ولی سیبیل دارد و وقتی که من را بوس می کند سیبیل هایش تیز
هستند و من گریه می کنم و آن وقت بابا فکر می کند که من توی پوشکم کار بد
کرده ام و آبروی من می رود .
بعضی باباها سبیل دارند ولی همه ی گربه ها
هم سیبیل دارند . بعضی وقتها که دوتا نفر به همدیگر هرف های زشت می زنند
مامانم می گوید : مثل سگ و گربه . من می دانم که سگ اسم بچه ای هست که گریه
می کند چون که من هروقت گریه می کنم و می خاهم که دندانم در بیاید مامانم
می گوید : از صبح تا حالا سگ شده و نحسی می کنه !
یک بار توی خیابان که
بودیم یک آقاهه بابایش را صدا کرد و بعد گفت سگ . حتما بابایش می خاسته که
دندانش در بیاید اما نمی دانم چرا بابایی اصبانی شد و می خواست آن آقاهه را
کتک بزند . من تازه می دانم که خاله ها آدم هایی هستند که ماتیک می مالند و
من رابقل می کنند و همیشه می گویند : قربونت برن من و بعضی وقتها که من
کار بامزه می کنم به من می گویند : پدر سوخته .
اما وقتی که من پی پی
میکنم یا استفلاغ می کنم دیگر نمی گویند قربونت برن من و پدر سوخته و من
را می دهند بقل مامانم . تازه من می دانم که مامان بزرگ ها آدم هایی هستند
که عینک دارند و همیشه می گویند که چرا کلاه سر این طفل معسوم نکردی می
چاد .
اما من نمی دانم که می چاد یعنی چی ؟ من خیلی چیزها می دانم اما
مامانم همیشه وقتی که با می خاهند با خاله ها حرف های جالب بد بد بزنند
می گوید : این تفل معسوم که هنوز نمی فهمه !
خوب دیگر خاطرات امروزم
تمام شد و گرسنه ام شده و می خواهم گریه کنم تا مامانم بیاید و به من به به
بدهد .
خداحافز
یه بچه نق نقوی شر و بداخلاق و زشت صبح که بیدار میشه چی کار میتونه بکنه جز اینکه:توی رختخواب گریه می کنه تا ننه بدبختش بیاد شیشه شیر بچپونه تو دهنش تا بلکه بتونه بره واسه ناهار یه چیزی بپزه...بعد بچه هه شیشیه رو پرت می کنه و میره مثل یک کنه یا زالو دامن مادرشو هی می کشه و جیغ میکشه و احتمالا کمی روغن داغ رو دست مادره میریزه و ظرف نمک یا برنج یا هر چیز دیگه رو زمین خالی میشه...بعد که میبینه فایده نداره میره سراغ کابینت ها و هر چی توشه خالی می کنه نخود و لوبیا رو پخش می کنه و بازم جیغ می کشه... تا آخرش مادر مجبور میشه بره بکپه پیش بچه و از روی ناچاری اشک بریزه...
پ.نون: به این میگن یه داستان نئورئال. دزد دوچرخه رو دیدی؟
صبح... بچه بیدار میشه... میخنده... میاد بالا سر مامانش... هر جی صدا میکنه
مامانش بیدار نمیشه... انگشتشو میکنه تو چشم مامان تا بیدار شه... بعد
میخنده.... میشینه... بچه در حال زور زدن:دی
مامان نگاش میکنه
میخنده... بچه رنگ به رنگ میشه ... بچه کارشو به اتمام رسونده.... میزنه
دره پشت خودش.. یعنی پاشو پوشکمو عوض کن!!....
مامان بازش
میکنه با دستمال مرطوب تمیزش میکنه!!!
بچه شارژ میشه.... میرن صبونه
بخورن...
مادر دره یخچالو وا میکنه تا شیرو دربیاره... بچه میره
میشینه لبه ی یخچال!!... مادر به زور میکشوندش بیرون.... بچه گریه میکنه...
تا
همین جا کافیه... بقیش باشه واسه بعد!
زمرد:
صبح: بچه از خواب بیدار میشه شیشه شیرشو پرت می کنه وسط اتاق یهو تصمیم
میگیره خودش از تخت نرده دارش بیاد بیرون ... به بالای نرده که میرسه خسته
میشه و با کله میفته پایین و گریه.....
بعد که مامانش مطمئن شد طوریش
نیست میخواد بهش صبحانه بده که بچه محتویات دهنشو تف میکه و بقیه رو می
ماله به در و دیوار
تا مامان داره میزو تمیز میکنه چار دست و پا میره
کنار سطل آشغال و با کمک سطل پا میشه و شروع می کنه تفاله چایی و پوست
هندونه خوردن
مامانش می فهمه میذارتش تو پارک گوشه هال
بچه
جیغغغغغغغغ میزنه و بلاخره وقتی مامان بر میگرده میبینه گلاب به روتون بچه
پس داده
....
ظهر
بچه نیست... مامانش تو مهمونخونه پیداش می کنه
در حالیکه داره خاکای گلدون رو مشت مشت میریزه رو فرش...
مامان بچه میسپره
دست بابا تا خاکا رو جمع کنه...
بچه با بابا بازی می کنه و یهو از
غفلتش استفاده می کنه و عینکشو بر میداره و عینک میشکنه...
موبایل بابا
داره زنگ میزنه و وقتی بچه مشغول دست و پا زدنه موبایل پرت میشه رو زمین و
دیگه روشن نمی شه
بابا جوش میاره بچه رو میده دست مامان...
بچه با
خودکاری که از جیب باباش ورداشته و تاحالا داشت گازش میزد دیوارای راهروی
ورودی رو خط خطی می کنه...
مامان عصبانیهههههههههههههههه
بچه خوابش
می بره....
وقتی بیدار میشه یکسره گریههههه می کنه....
وقتی بلاخره
گریش تموم شد جعبه دستمال کاغذی رو خالی می کنه و احتمالا دستمالم میخوره
مامان
داره دستمالا رو جمع می کنه می بینه بچه میخواد دستشو بکنه تو پریز...
شب
میخوان
شام بخورن بچه کارد برمیداره اونم از طرف تیغه
...
بچه نیست ... تو
آشپزخونه داره چار دست و پا دنبال سوسک می کنه و میخنده....
تا بابا
سوسک رو بکشه و مامان یه لحظه غافل بشه گوشه رومیزی که رو میکشه و بهش
آویزون میشه
دو تا ظرف میفته میشکنه.... بچه می ترسه و گریه می کنه....
همه شما خوانندگان این پست دعوت هستید که در مورد سوژه بحث
برای من در همین پست کامنت بذارید و من نظر شما رو همینجا درج میکنم
در مورد همنوشت مطالب تکمیلی رو اینجا بخونید
فشذقهن ئهلشئ :) ناثهمه ذشاعساه!!
کسی میتونه بفهمه چی نوشتم اینجا؟
توضیح: اصلا هم چرت و بیمعنی نیست. یه نکته ساده داره فقط.
برندهها تا این لحظه:
عادله، سنجاب، نهال، آدن، زمرد، دکتر خودم و نوشا.
معذرت از:
سنجاب و زمرد بابت اینکه کامنتهاشون رو به علت اشاره مستقیم به جواب حذف کردم!
جواب:
خوب حل مسأله اینه که من و خیلی از نتگردها چون عادت داریم متن فارسی بنویسیم مثلا کامنت بذاریم یا به هر علت، خیلی وقتها کیبوردمون روی حالت فارسی تنظیم شده و تا میایم یه آدرس مثلا توی آدرس بار بذاریم میبینیم که خرچنگ قورباغه شد! بعد مجبور میشیم که پاکش کنیم و کیبورد رو لاتین کنیم و آدرس رو لاتین تایپ کنیم :)
خیلی پیش میاد که من تایپ میکنم: ذمخلسنغ !! البته سه حرف اولشو که میزنم باز به خودم میگم اه!! بازم!!
حالا برای اینکه جواب رو ببینید هر کدوم از این حروف فارسی رو نگاه کنید ببینید مترادف لاتینشون کدوم حرفه. یه کوچولو که وقت بذارید راحت در میاد :)
چند شب پیشها رفته بودیم عروسی یکی از دوستانزادهها! من و گرگ.
یه مدت که بیا و برو و مراسم رو پایید یواش دم گوشم گفت چقدر بدبختی داره داماد شدن اینجا!!!! میدونی من که قصد تأهل ندارم حالاحالاها اما اگه یه روز بخوام داماد بشم کافیه سر یه بلندی بگم آاااووووووووو!!!!!
بعضی وقتها بهش حسودیم میشه. پیش خودم فکر میکردم آیا روزی بوده که آدمها برای انجام کارهاشون یه دونه آااووو کفایتشون کنه؟
قانون بقای انرژی راسته!
این چند وقت به این نتیجه رسیدم.
الآن فکر میکنم هر آدمی عین یه لیوان میمونه، یه ظرف انرژی...
هر آدمی یه ظرفیتی داره و یه مقدار انرژی رو میتونه حداکثر نگه داره و در هر زمان یه مقداری انرژی توش جمع شده.
آدم میتونه ظرفیت خودش رو تغییر بده کمش کنه یا زیادش کنه اما این تغییر ظرفیت کنده و نیاز به زمان داره اما اون مقداری که الآن داره رو میشه سریع کم یا زیادش کرد. میشه یه لگد زد بهش و همهشو ریخت کف اتاق، میشه دادش یا گرفتش.
یه منبع هم هست که نمیدونم کجاست داره چیکه چیکه میریزه سر ظرف آدم. اگه بدونم کجاست حتما با یه سیخی میخی سوراخ قطرهچکونش رو گشاد میکنم اما هنوز نیافتم کجاست!
یه مطلبی که خیلی این چند وقتها بهش فکر کردم و مطمئن شدم که درسته و مرتب تجربهش میکنم اینه که هر وقت به کسی انرژی میدم همونقدر ازم کم میشه.
ممکنه یکی ظرفش کوچیک باشه و با یه قلپ از انرژی خودم ظرفش رو لبریز کنم. ممکنه تمام انرژیم رو بذارم و ته ظرفش رو فقط خیس انرژی کنم.....
بعد که خالی شدم فقط میتونم تلپ بخوابم یا چرت بزنم یا ادای آدمهای بیدار رو در بیارم اما هیچ کار نمیتونم بکنم.
خدایا اون قطره چکونه کجاست؟