بعضی وقتها کار مهمی پیش رو داری یا بناست
در آینده اتفاقی بیفته که براش نگرانی، فرض کن چهار روز بعد باید توی یه
مصاحبه شرکت کنی یا نمیدونم میخوای با یکی حرف بزنی و برای یک کار مهم
نظرش رو جلب کنی. بری توی یه اداره و برای یه پرونده مهم از مدیرکل تاییدیش
رو بگیری. نتیجه آزمایش پزشکی مهمی رو گفتن شنبه آماده میشه، اتفاقات ریز
و درشت مختلفی که همه به سهم خودشون میتونن توی اون لحظه بخصوص برات مهم و
حیاتی باشن در پیش باشه و مجبوری تا خود شنبه صبر کنی، این یعنی چهارتا
بیست و چهار ساعت، یعنی چهارتا بیست و چهارتا شصت دقیقه، یعنی چهارتا بیست و
چهارتا شصت تا شصت ثانیه!!! بشین ضرب کن ببین چند ثانیه مجبوری انتظار
بکشی و نگران باشی که چه اتفاقی پیش روته.
حالا اگه مثل من تو کار جوش و جلا باشی که
تا اون موقع نصف هم کمتر میشی. اگه خیالپرداز باشی هزارتا سناریوی مختلف
برای خودت میچینی که ممکنه این اتفاقات رو پیش رو داشته باشی. با هزارتا
پایان مختلف. بستگی داره که چقدر خوشبین باشی پایان سناریوهات فرق میکنه.
فرض کن الآن سهشنبهست هنوز و باید تا شنبه صبر کنی، خوب؟ حالا فرض کن موبایلت زنگ میخوره و یکی بهت میگه فلانی سلام خوبی؟ من از یکشنبه باهات تماس میگیرم. دیدم نگران فلان مسئلهای خواستم بهت بگم......
و سیر تا پیاز و ریز به ریز مسائلی رو که براشون اونهمه نگران بودی رو پای تلفن برات شرح بده که آره دیروز اینطور شد تو رفتی فلانجا اینکارو کردی و کل قضیه رو بهت بگه. حالا جدای از اینکه نتیجه مطلب به دلخواه تو بوده یا به ضررت، یه جور آرامش به آدم مسلط میشه. که توی این آرامش ممکنه آدم دلخور باشه یا شنگول، اما آرومه.
نتیجه همون که میخواستی شده یا برعکس، هرچی شده شده یا به عبارتی مشخصه که چی قراره بشه. تو دیگه براش جوش و جلای خاصی نمیزنی.
به نظر تو چرا وقتی نمیدونستی داره چی میشه عین بلانسبت کک رو تاوه بودی و الآن با وجودی که یکی از گزینههایی که معلوم بود یکی از اینها قراره بشه شده، اینقدر آرومی؟
بالاخره مثلا یا نتیجه بله هست یا نه یا یه چیزی توی این مایهها دیگه. اما آدم واقعا ذهن و فکر و خواب و خوراک خودش و اطرافیانش رو داغون میکنه، (حالا یهنفر بیشتر یهنفر کمتر) که اون اتفاقه بیفته .
قراره بعد که داستان پیش اومد آروم بشی. حالا توی این فرض کن بنده یکی از یکشنبه بهت لو میده که چی خواهدشد اونوقت به آرامش میرسی.
من حالا چی میگم. خودمو میگم ها! چرا من خودم رو توی موقعیت این فرض کنه قرار نمیدم به طور مصنوعی، ذهنی، چه میدونم تلقینی که اگه الآن بپرم روز یکشنبه و یه سرک بکشم و برگردم آروم میشم. اعصابم از اینهمه کشیدگی در میاد. منظورم این نیست که آدم برای به آرامش رسیدن از جوش و جلا لازمه تونل زمان رو کشف کنه! منظورم اینه که اطلاع قطعی از آینده و نتیجه کارها لازمه آرامش نیست. اگه آدم به خودش بقبولونه که نتیجه یا این میشه یا این یا این و غیر از اینها هم خبر دیگهای نیست میتونه به حسی شبیه اون آرامش دست پیدا کنه. فقط با قدری تلقین و اراده و منطق.
حالا اینو میگم و بهش اعتقاد دارم اما هیچوقت نتونستم بهش عمل کنم. معمولا میتونم یه بازه معینی از نتایج رو برای خودم تعریف کنم. حالا این کار نتیجش یا اینقدر بد میشه یا خوب و ایدهآل ولی همیشه بعد از اتفاق آدم دیگه جوش و التهاب نداره. یا راضیه یا ناراضی. یا شاده یا محزون اما نگرانی و التهابه که آدم رو از پا میاندازه.
رو این قضیه فکر کن شاید تو تونستی مدیریت اعصابت رو بهتر از من به دست بگیری.
ارادتمند
پ.نون
پ.نون- معلوم میشه که وقتی اینا رو مینویسم خواب خواب خوابم؟ اه؟ معلوم میشد؟ الآن به همون دلیل حالشو ندارم ادیت کنم. شاید یه وقت دیگه.
کودکی.....
کودکی خیلی قشنگه. خیلی دوست داشتنیه.
اما اگه 30 سال طول بکشه به طرف میگن دیوونه.
پس چرا همه حسرتشو میخورن؟
امروز یکی داشت میگفت چه جالب! امروز دوم خرداده....
نفر بغلدستیش گفت که چی؟ خوب فردام سوم خرداده.....
از در میای تو، صدتا کار داری. خیلیاشون عجلهای بعضیاشون توی تعارف، یه عده دونپاشیدی مشتری جلب بشه. یه کدومایی هست که یه قولی تو تاریکی دادی حالا گریبانت رو گرفته که یالا باش چی شد کار ما؟ یکی هست صاحب کارت رو خیلی دوست داری نمیخوای یه ذره هم معطل بشه. اون یکی از دست زبون طرف به تنگ اومدی میخوای کارش رو بدی زود بره نبینیش و نشنویش.
اینا همه هست خوب؟ چکار میکنی... چراغت رو روشن میکنی. کتت رو میذاری رو جالباسی. لپتاپت رو روشن میکنی. میشینی پشت میز.
تا اینجاش معقول.
سطل آشغال رو نگاش میکنی. اه اه اه چرا این کاغذا از دیروز مونده اینجا؟ پا میشی میری سطل رو خالی میکنی. میبینی توی جاظرفی دوتا فنجون و قاشق صافی نشده مونده. نمیشه که اونا رو صافی میکنی میذاری توی کابینت. اوضاع ردیفه. در یخچال رو باز میکنی یه قلپ آب میخوری دور و برت رو میپایی. این ٰT اینجا چرا اینقدر کثیفه؟ ولش کن بعد از ظهر ردیفش میکنم.
برمیگردی تو اتاق. پرده رو بازش میکنی دو دقیقه بیرون رو میسکی. هیچ خبر خاصی نیست. از دور یه مامانی با بچهش تاتا تیتی کنون دارن میان. نگاشون میکنی تا بیان و رد شن. بچهه خیلی بامزه تلو تلو میخوره خندهت میگیره.
بر میگردی پشت بساطت. این دسکتاپ عجب شلوغ شده! اینهمه آیکون اینجا ولو چکار میکنن؟ ربع ساعت اونا رو تنظیم میکنی از نظر اهمیت، شکل و قیافه، رنگ هی جابجاشون میکنی تا بالاخره یه نمونهش درست در میاد. یه کم خودت رو رو صندلی ولو میکنی و با رضایت دسکتاپت رو با یه سر یهوری هنری تحسین میکنی. آها راستی یه بکگراند مناسب حال اون روزت رو هم انتخاب کردی که میپسندیش.
یه بروزر باز میکنی و میلهات رو چک میکنی. یکیدوتا کلیپ هم که برات میل زدن دانلود میکنی و تماشا میکنی و میخندی. بعد میذاریشون توی محل کلیپها.
به بعضیها جواب میدی. بعضی میلها رو فوروارد میکنی برای چندتا دوست. این بغل صفحه گوگل یکی از دوستات دیلینگ پیداش میشه باهاش یه ربع خوش و بش میکنی. از زمونه شکایت داره. خوب تو هم داری. سعی دارین به هم بفهمونین که خودتون مشکلاتتون بیشتره. خلاصه خداحافظی میکنین.
تلفن زنگ میزنه یکی از مشتریها دنبال کارشه. بهش قول میدی که تا فردا آمادهش کنی. تلفنو که میذاری سریع پوشه کارها رو بازش میکنی. و میری سراغ کار اون.
یهویی یادت میاد که فلش پلیر مخصوص
فایرفاکس رو نداری رو کامپیوتر. عصبانی بروزرت رو باز میکنی میری تو سایت
ادوب. میخوای دانلود کنی میبینی بهت نمیده. حالت رو میگیره. توی
پیشونیت نوشته اهل یه کشور تحریمشده هستی.
پا میشی میری بیرون، سمت آشپزخونه فسقلی. یه قهوه برا خودت ردیف میکنی با بیسکویت و یه شکلات کوچولو در حدی که ترکیب بسیار فیتت به هم نخوره. خودت رو تحویل میگیری و میای پشت این یکی میز میشینی یواش از قهوهت لذت میبری با بیسکویت. آخر سر هم شکلات رو بازش میکنی و ذره ذره در حالی که به کوه نگاه میکنی و فکر میکنی امسال هم برفی ننشسته درست و حسابی سر این کوهها نوش جان میکنی.
میون وعده هم که تموم میشه. ظرفا رو میبری میذاری تو سینک یه آبی هم روش و برمیگردی سر کار!!
یه FillترشCan عهد بوق یه جایی داری نمیدونی کار میکنه یا نه راش میاندازی نه مثل اینکه کار میکنه. اما همه سرعتها میشه در حد مورچه پا به ماه ویاری!
سعی میکنی پلاگاین مهم فایرفاکس رو با این سرعت مهیب نصب کنی. دو سه بار وسط کار پشیمون میشه تا بالاخره نه! مثل اینکه یه طوری شد! لبخند فاتحانهای سراسر وجودت رو فرا میگیره.
یکی دوتا سایت رو که فکر میکنی سر و صدای فایرفاکس رو در میاوردن که بابا من فلش نمیفهمم رو باز میکنی و میبینی که اشکال نداری. خوشحال میری اخبار عصریران و تابناک و ایرین و بیبیسی و چندجای دیگه رو میخونی و نگران آینده زندگیت میشی.
پا میشی از سر جات و دور اتاقت قدم میزنی. میبینی این کشوها خیلی شلوغن. شروع میکنی با حوصله مرتبشون کردن که یه کم اعصابت آروم شه و نگرانی برای آینده زندگیت کم بشه.
ساعت رو نگاه میکنی و میبینی عمر برف است و آفتاب تموز مشتری هم عصبانی. سریع برمیگردی پشت کارت و میلت رو چک میکنی. یکی از دوستان خیلی خیلی قدیمیت توی فیسبوک ادت کرده. خیلی خوشحال میشی که این منو از کجا پیدا کرد؟؟
بدو میری سراغ همون برنامه ملعون دورارالموانع و فیسبوکت رو باز میکنی با همون سرعت فوقالذکر. دوست قدیمیت رو اکسپتش میکنی با یه مسج فیسبوکانه به به گل در اومد! کجایی تو بنده خدا؟ امریکا؟ از کی تا حالا؟ خوش میگذره؟ آخه تو پروفایلش دیدی که رفته تگزاس برا خودش آدمی شده. این فینگیل پونزده بیست سال پیش!!
یه خورده با خاطرات قدیمت با این دیوونه خوش میگذرونی در حالی که چشمت بینهایت رو اون گوشه داره میبینه. عکسش رو بررسی میکنی میبینی کج به کجا؟ بعد فکر میکنی که اونم لابد نسبت به من همین نظرو داره.
چند تا از پستایی که دوستات این چند وقت توی فیس بوک نوشتن رو میخونی و براشون کامنت میذاری. فیسبوک رو میبندی. میبینی وقت زیادی نداری برای کار. میری سراغ گوگل ریدرت. چندین دوست وبلاگی به روزن. مجبوری باز کنی ببینی چی گفتن. میخونی کامنتهای مربوطه هم اضافه میشه.
خیلی خستهای. میری یه چایی میریزی و میشینی پشت دستگاه. این وسط دو سه تا تلفن و مسج رو هم جواب دادی که نگفتم!!! واقعا خستهای روز خستهکنندهای بود. خدا کلی خرید دارم که باید قبل از رفتن انجام بدم. خدا کنه باز باشن.
به سرعت لپتاپو میبندی کتت رو برمیداری و میزنی بیرون.
زندگی خرج داره. آدم باید خیلی کار کنه. باید سریع کارهات رو انجام بدی یه چیزکی هم به عنوان نهار بزنی و برگردی ادامه کارهای مهمت رو انجام بدی. مگه نه؟ زندگی این دوره و زمونه خیلی سخت شده. آدم نمیدونه فرداش چی به سرش میاد.
تو نمیخوای آدم شی؟ حیف از اسم به این وزینی پ.نون روی تو!!!
ببین چقدر برای هر کاری یا هر کسی میذاری، از نصف کمترش که بهت برگرده برندهای
دنیا استهلاک داره. برچسب انرژیشو دیدی؟ G !!!
روزهای خوشبختی و آرامش لئو تموم شده بود اما اونم دیگه یه مرد سرد و گرم چشیده و با تجربه بود. توی شهرهای مختلف دوستان زیادی داشت که توی این مدت یا آوازهش رو شنیده بودند و با نامهنگاری باهاش آشنا بودند یا به دیدنش آمده بودند. به خارج رفت. سری به فرانسه و هلند کشید و برگشت. در هر شهر و ولایتی یک مدت ساکن شد و برای اهل اون شهر کارهای هنری مختلفی انجام داد.
مشهورترین کارهای نقاشیش رو توی همین دوره انجام داد شاید هفت یا هشت سال زمان خونهبهدوشیش طول کشید. اصلا ازش خبر نداشتم اما شنیدم که توی همین سالها پدرش فوت شد و بلافاصله عمویی که بهش بسیار وابستگی روحی و احساسی داشت هم از دنیا رفت. مطمئن بودم که لئو به هم میریزه و هروقت به هم میریخت سر و کلهش از هرجا بود پیدا میشد و سر من دادهاش رو میزد. همین طور هم شد.
یه روز بیخبر سر از رم در آورد و یه مدت پیش من موند و سرم داد زد اما کمکم حالش سرجاش اومد و زندگی عادیش رو از سر گرفت. تصمیم گرفته بود مدتی دور و بر من بمونه. برای همین برای خودش خونه نسبتا لوکس و نقلیی تهیه کرد با خدمتکار و سورچی و آشپز و دربون.
در رم خبر پیچید که لئوناردوی مشهور ساکن اینجاست و مردم گروهگروه به دیدنش میومدند و به افتخارش مهمونیهای بسیار مجلل و گرونقیمتی در مجامع اشراف برگزار شد که من و خونواده هم به دلیل آشنایی و نزدیکی با لئو همیشه بودیم.
یکی از این روزها نامه خیلی شیکی از واتیکان براش رسید که طی اون شخص پاپ از او خواسته بود برای انجام مذاکراتی پیشش بره.
لئو خیلی از این پیشنهاد هیجانزده شد و دعوت پاپ رو با خوشحالی پذیرفت و به دیدنش رفت. وقتی که برگشت خیلی شنگول بود و بهم گفت که پاپ ازش دعوت به همکاری کرده که برای کلیسای کاتولیک نقاشی بکشه.
لئو چندین سال برای کلیسا کار کرد و با وجود اینکه درآمد زیادی نداشت به این کارش عشق میورزید. لئو واقعا مسیحی معتقدی بود و میونه خیلی خوبی با خدا داشت.
اما هر کار خوبی بالاخره دل یک آدم تنوعطلب رو میزنه بخصوص که اونکه به آدم کار جدید رو پیشنهاد میکنه یک شاه باشه.
فرانسیس اول پادشاه فرانسه! این واقعا پیشنهادی بود که نمیتونست ردش کنه. لئو٬ دوست من بار و بندیلش رو بست و به فرانسه مهاجرت کرد. سفری که دیگه هیچوقت برنگشت.
در فرانسه مدتی در دربار شاهانه زندگی کرد اما اونجا بیمار شد و یک سکته ناقص دست راست اون رو تقریبا از کار انداخت. اما اون کماکان نقاشی کشید و درس داد.
تا اینکه بعد از سه یا چهار سال سکونت در فرانسه بیماریش شدت گرفت و همونجا از دنیا رفت. گفته میشه که وقتی که داشت جون میداد٬ سرش در آغوش فرانسیس پادشاه فرانسه بود و به شدت براش گریه میکرد.
وقت فوتش شصت و هفت سال سن داشت در حالی که اهمیت و قدرت کارهاش هر سال بیشتر از سال قبل شناخته میشد.
به طوری که این روزها بعد از گذشت حدود پونصد سال هر بچه و بزرگی در سرتا سر دنیا اسم «لئوناردو داوینچی» رو میشناسه و آثار بدون رقیبش مثل مونالیزا و شام آخر رو میشناسن حتی اگه هنرمندان شهر خودشون رو نشناسن!
لئو، دوست من به جوونی مرد و من رو داغدار خودش کرد. الآن نزدیک پونصد ساله که من بدون اون دارم زندگی میکنم اما یک صدم شهرت اون رو ندارم برای اینکه اون یه آدم خاص بود و من یکی مثل میلیونها و این روزها میلیاردها آدم دیگه.....
یه روز داشتم برای خودم فکر میکردم یه نابغه توی پیشونیش که ننوشته نابغه. یکی که قراره دنیا رو تکون بده و سرنوشت آدمها رو عوض کنه عین اونای دیگه ممکنه دفتر دیکتهشو توی خونه جا بذاره و از معلمش کتک بخوره.
شنیده بودم که معلم اینشتین بارها بهش گفته بوده تو هیچوقت هیچی نمیشی!!
داشتم فکر میکردم اگه من همکلاس یکی از مخلوقات منحصر به فرد خدا باشم ممکنه همون روز اول بفهمم که اون چهجور کسیه؟ مثلا اگه من دوست صمیمی آدولف هیتلر بودم وقتی که مدرسه میرفت یا رفیق شیش ماری کوری. نمیدونم یا چرا اینجوری بگم. یه کسایی هستند که هیچوقت شناخته نمیشن، آدمایی که پیش خدا خیلی عزیزن و از اول تا آخر عمرشون فقط خدا میشناسدشون، نه نقاشی میکشن و نه حکومت میکنن، فقط خدا رو میپرستن اونم تنهایی و بدون صدا. اگه من همسایه یکی از اونا باشم و نشناسمش، قدرش رو ندونم یا ....
واقعا باید یا خیلی شانس داشته باشی یا خیلی باهوش باشی یا هیچکدوم قسمتت باشه که بفهمی کسی که سالها باهاش نشستی و پا شدی کلی باش کتککاری کردی و به بابا مامانش لوش دادی که فلان خرابکاری رو کرده یکی بوده که اگه پونصد سال هم عمر کنی باید بابت همون چند سال کوتاه به خودت ببالی یا هر پونصد سال خودت رو ملامت کنی که چرا قدر لحظههای با هم بودنتون رو ندونستی.
کسی چه میدونه که آدمای دور و برش آیا از اون دسته هستن یا نه.
پ.نون ۱- راستی چرا همیشه....................
پ.نون ۲- توی بند یک خیلی خیلی چیزها نوشتم، ولی به آخرش که رسیدم دیدم درستش اینه که اینها باید همهشون همونجا که بودن دفن شن. برای همین فقط نقطهی آخر هر جمله موند و بقیهش دفن شد. با تشکر از واحد جمعآوری و دفع زباله شهری. گویا امشب هم باید تا صبح سقف رو ببینم. با اونکه بسیار تکراری شده.
پ.نون ۳- این داستان کاملا واقعیت داره و سرنوشت شخص لئوناردو داوینچیه با اختلافات خیلی جزئی که یکی از اختلافات کوچک راوی داستانه!
پ.نون ۴- دوستمون آلبالو ضرب اول طرف رو شناخت اما من با بیرحمی خاصی کامنتش رو سانسور کردم که در اینجا رسما از ایشون به علت قیچی شدن کامنتشون عذرخواهی میشود.
وقتی که از وروچیو جدا شد بیست و پنج سال داشتیم. من تاجر نسبتا موفقی بودم و به خوبی تونسته بودم جای پدر و عموجوانی رو در رم و توابع پر کنم و لئو برای خودش یه شهرت بینالمللی به هم زده بود. اگرچه همدیگه رو کم میدیدیم اما به جرأت میگم بهترین دوستهای همدیگه بودیم. برای همین شاید بزرگترین علت دلتنگی من برای فلورانس در کنار دیدار خانواده، دیدن اون بود و دیدن یکی دیگه، همسرم که اونوقت خوب طبیعتا هنوز همسرم نبود.
اون سال که رفتم پیشش یکی دو سالی بود که برای خودش کار میکرد. وضع مالیش خیلی خوب بود و زندگی مجللی برای خودش درست کرده بود. پدر و مادرش سالها بود که از هم جدا شده بودند و هرکدوم جداگانه ازدواج کرده بودن. ظاهرا فعالیت هردوشون قابل تقدیر بود چون لئو 17خواهر و برادر ناتنی داشت که همهشون با استفاده از موقعیت لئو برای خودشون سور و ساتی به هم زده بودن. به لئو نمیاومد که برای اینهمه قوم و خویش اهمیت زیادی قائل باشه اما لئو با همه حواسپرتیهاش به یه چیزهایی اعتقاد محکمی داشت و مهمترینشون هم پیوند خانواده بود. به تک تک اعضای خانواده بزرگش عشق میورزید و همهکار براشون میکرد.
برام از برنامههاش گفت، اینکه علاقه اصلیش علمه و طرحهای مختلفی که همیشه از سر و کول ذهنش بالا و پایین میشن و اینکه این کارهای هنری بیشتر استراحتش هستند و وقتی که نقاشی میکنه میتونه بهتر روی کارهای علمیش تمرکز کنه. ستارهها دیوونهش میکردند و بعضی وقتها شب تا صبح ذهنش رو طرف خودشون میکشیدند. خیلی از روزهاش مشغول تشریح بدن جونورها بود و زیاد پیش میاومد که با دکتر نیکولو جراح اول شهر به عنوان ناظر و کمکدست به شگفتیهای درون بدن خیره میشد.
بهم میگفت خدا خیلی آدم جالبیه! تو نمیدونی چه رابطه مستقیمی بین هرچی اون بالاها هست با چیزایی که این تو وجود داره دیده میشه. انگار همه داد میزنن ما همه کار یه دستیم. اگه میشد ببینمش خیلی خوب میشد...
بیست و نه سالم بود که ازدواج کردم و لئو به عنوان هدیه ازدواج برام یه تابلوی بزرگ کشید که یه دیوار اتاق رو کامل میگرفت. محشر بود.
وقتی ازش میپرسیدم قصد ازدواج داره یا نه، به شوخی جواب میداد من در زندگی فقط همین یه اشکال مونده که ندارم!! و زیر بار نمیرفت. شاید هم بهتر، چون حتم میدونم که همسرش خوشبخت نمیشد.
تقریبا یک سال بعد متنفذترین فرد میلان، شخصی به نام دوک لودویکو سفورتزا ازش دعوت کرد که پیشش بره و توی دم و دستگاه اون براش کار کنه. نفهمیدم که پیشنهادش چقدر با ارزش بود چون لئو بلافاصله آتلیهش رو در فلورانس تعطیل کرد و هرچی دار و ندار داشت فروخت و بخشید و رفت به میلان. از میلانش زیاد خبر ندارم اما خوب میدونم که وضعش بهتر شد و علاوه بر اینکه کار شخصی دیگه نمیکرد و کلا در اختیار پروژههای دوک سفورتزا بود و این خیلی براش ارزشمند بود، از نفوذ اون استفاده میکرد و کارهای علمیش رو هم پیش میبرد. درس میداد و زندگی براش خیلی رضایتبخش بود.
هفده سال میلان زندگی کرد و این هفدهسال به روایت خودش بهترین لحظات زندگیش رو تشکیل میداد. جایی بود که زندگیش اونطور که دوست داشت تأمین بود و هرکار که دوست داشت انجام میداد. سفورتزا مثل یه پدر مهربون بالای سرش بود و پشتیبانش بود. برای دوک نه تنها نقاشی و مجسمهسازی میکرد٬ بلکه از اون به عنوان طراح اسلحه٬ طراح معماری ساختمان٬ طراح سیستمهای آبیاری و خیلی کارهای دیگه استفاده میکرد و این موقعیت برای لئو بهترین بود. جایی که بتونه با آسودگی به تخیلش پر و بال بده و ذهنیاتش رو وارد دنیای عینی کنه.
من و خونوادهم در رم یه زندگی معمولی و مرفه داشتیم و من به سلیقه خودم هیچ علاقهای به ماجراجویی نداشتم. برعکس لئو که هر روزش یه تجربه عجیب داشت و زندگیش مجموعه مختلطی از شادیها و غصههای بزرگ بود.
یه روز دوک که شهردار میلان بود و بزرگترین سرمایهدار شهر٬ با یه تغییر بزرگ سیاسی و تغییر حزب حاکم٬ ناگهان کلهپا شد و کل موقعیتش رو از دست داد٬ به دادگاه فراخونده و محکوم شد. احتمال خیلی زیادی داره که براش پاپوش دوخته باشن اما هرچی که بود لئو تکیهگاه خودش رو از دست داد و از اونجا که عادت کرده بود که همیشه یه حامی داشته باشه توی ایتالیا ولو شد....
وبلاگ مال خودمه. بعضی وقتها دلم میخواد توش چرت و پرت بگم خوب میگم.
این طرز فکر احمقهاست. چون وبلاگ جاییه که آدم داره حرفاش رو با یه عده نامحدود به اشتراک میذاره و اون عده نامحدود هم عقایدشون رو با اون . بنابراین تقریبا یه تشریک مساعیی میشه و مالکیت حقیقیش بین افراد تقسیم میشه الا اینکه یکی میتونه به دلیل اینک نفر اول بوده اعمال قدرت کنه.
پاراگراف بالا هم طرز فکر آدمای زیادی منطقیه. اصلا اینطوری نیستم. دوست دارم یه جایی باشه که هروقت دلم گرفت برم توش نق بزنم هروقت هوس کردم برم توش هوار بزنم هروقت کرمم گرفت برم توش اذیت کنم. اسمش هم باشه وبلاگ خودم. چاردیواری اختیاری اگه یکی خوشش نیومد نیاد اینجا مشرف.
این هم کار یه آدم خودخواهه. وبلاگ باید جایی باشه که آدم ببینه شنوندهش از چی خوشش میاد. حالا تو از هزارون خوشت بیاد وقتی شنونده نداشته باشی برو تو یه کتابچه بنویس بذار زیر بالشت شبا زیر سرت باشه روزها هم تو کمد قفلش کن مواظب باش کسی نبیندش!! تو باید بدونی که مخاطبت چه سلیقهای داره.
این نوع فکر هم که تکلیفش معلومه!! پس وبلاگ چیه؟ کجاس؟
الآن من دلم میخواد اونجا غر بزنم میشه؟ بشینم زر مفت بزنم عجیب نیست؟ کسی هست که بگه عجب؟ کسی نیست بگه از شوما بعیده؟ یکی نمیاد بگه جای این چرت و پرتا اینجا نیست؟
اصلا تو که جنبه وبلاگ داری نداری بیخود میکنی وبلاگتو دوباره الکی باز میکنی!!!
هووی با تو هستم! گوشت رو بیار جلو میخوام یه چیز خصوصی بگم......
لئو آدم بخصوصی بود. هیچوقت یک جا قرار نمیگرفت. هر چیزی خیلی سریع دلش رو میزد و میرفت سراغ یه ایده جدید. شاید قضیه اصلا برعکس بود٬ چون ایدههای ذهنش به سرعت برق و باد تولید میشدند و از سر و کول هم بالا میرفتند ناچار میشد پروژهای که روی دستش بود به سرعت رها کنه و یه ایده دیگه رو دست بگیره.
این وسط اعصاب ملانی بود که خورد میشد و کلی با هم بحث میکردن. این دوتا دیوونه اگه تو یه نکته تفاهم نداشتن میشد این باشه که لئو قرار نداشت و دائم این شاخ اون شاخ میشد و ملانی یه مته میگرفت دستش و یه نقطه رو اونقدر سوراخ میکرد تا ببینه اون طرفش چه خبره. برای همین تا ملانی میاومد روی یه کار گرم شه٬ لئوناردو مطلب جدید و کاملا نا آشنایی رو دست گرفته بود و این قضیه کفر ملانی رو به حد مرگ در میآورد و این روزهای سویچ فاز همیشه برای من روزهای مفرحی بود چون نبرد همیشه توی این روزها به شدت فیزیکی و بزنبزن بود و کلی میخندیدم.
دست آخر همین اخلاق لئو و طرز فکرش کار دست ملانی داد و یه روز که ملانی زیادی رفت روی اعصابش در رو باز کرد و ملانی رو پرت کرد بیرون و در رو بست. البته من با این کارش موافق نبودم اما توی دلم حسابی تحسینش کردم. اگه من بودم حتما اون منو از پنجره می انداخت پایین!!
پدر لئو که استعدادشو خوب تشخیص داده بود گذاشتش پیش بهترین نقاش فلورانس یا شاید حتی کل ایتالیا به اسم وروچیو٬ آندرهآ دل وروچیو.
این آدم هم کسی نبود که بشه به راحتی باش حرف زد با شاگردش شد. کارهاش تا چند سال توسط پولدارهای دور دنیا پیش خرید شده بود و شاگرداش انگشت شمار بودن اما هر کدوم برای خودشون کلی عددی بودن. پدر لئو از طریق یکی از دوستای متنفذش چندتا از کارهای لئو رو براش فرستاده بود و آقای وروچیو بلافاصله ازش دعوت کرده بود تا بیاد و ببیندش.
لئو هم نامردی نکرده بود و در اولین جلسه آشناییشون کلی با استاد کل انداخته بود که کارهات قشنگن اما واقعی نیستن و به نظر من باید تو رنگ بندیت این اصلاحات رو انجام بدی و از این حرفها و جالبتر اینکه وروچیو نه تنها اونو پرت نکرد بیرون بلکه بعدها شنیدم که از اون به بعد مختصر تغییراتی توی سبک کارش هم داده بود.
میونه وروچیو و لئو خیلی مناسب بود و لئو به سرعت در کلاس رشد کرد و شاگرد اولش شد چندسالی همونجا موند خیلی عجیب بود ولی واقعیت اینه, موند!
تو این فاصله درس من تموم شد و دنبال تحصیلات عالیه نرفتم. کمک پدرم رفتم سراغ تجارت. اول فرستادم به رم وردست عمو جوانی که شعبه رم تجارت خونه رو بگردونیم و بعد از یکی دو سال که خوب کار یاد گرفتم عمو برگشت فلورانس پیش خونواده ش و من موندم رم با مسئولیت یه تجارت خونه درندشت و کلی نمایندگیهای کوچیک و بزرگ اطراف. مسئولیت خیلی سنگینی بود که برای من با اون سن و سال بار کمرشکنی به حساب میومد. برای همین زیاد خبری از لئو نداشتم و فقط بعضی وقتها با هم نامه ای رد و بدل می کردیم.
لئو توی یکی از نامه ها نوشت که نقاشی داره حالشو بد می کنه و ممکنه دیگه دست به قلم نبره. دلیلش رو که ازش پرسیدم جواب داد با وروچیو دونفری برای ترمیم نقاشیهای یک کلیسا رفته بودن و بنا بود دوتا فرشته بزرگ روی دیوار انتهایی کلیسا ترسیم بشه. اون و وروچیو هرکدوم یه فرشته رو دست گرفتند و در نهایت نتیجه کار لئو اونقدر بهتر از استاد شده بود و کاملا مشخص بود این تفاوت که وروچیو قسم خورد دیگه هیچی نکشه و این قضیه قلب لئو رو به درد آورده بود.
اما من می دونستم که لئو آدمی نیست که بتونه دست از خلق بکشه و این تصمیماتش همیشه آنی و بی ریشه بود. دست کم توی اتاقش دوهزارتا نقاشی داشت که همه رو نصفه یا نزدیکیهای آخر کار رها کرده بود. فقط برای اینکه کار جدیدی رو شروع کنه.
یه روز برام نوشت داره روی طرح یه تانک کار می کنه و به دولت پیشنهاد داده بود برای تحقیقات این کار بهش کم کنن. اما طبعا هیچکس جدیش نگرفته بود و یه روز هم سرخطهای یک زیردریایی ابتکاری کوچیک رو برام فرستاده بود و نظر منو می خواست. واقعا دیوانه بود این رفیق من.
بالاخره بعد از هفت یا هشت سال از وروچیو جدا شد و برای خودش یه آتلیه درست و حسابی راه انداخت. یکی از روزهایی که به فلورانس برگشته بودم رفتم پیشش و دیدم که کارش خیلی گرفته و مشتریهاش از سر و کولش بالا می رن.
خیلی خوشحال شدم اما اون از این وضع اصلا راضی نبود. کارش شده بود طرح پرتره فلان خانم ثروتمند یا ساخت مجسمه ای برای سالن پذیرایی فلان اشراف زاده.
آقا یه جوک یا داستان طنز جالبی امروز دیدم حیفم اومد اینجا نگم
برای رفع تنوع هم که شده جالبه. حالا لئو یه کم صبر میکنه دیگه! رفیقیم نمیرنجه :)
میگن که:
یکی داشت تو یه جاده بیرون شهر میروند که کنار جاده دید نوشتن :
سگ سخنگو برای فروش
نظرش جلب شد و به سمتی که تابلو فلش زده بود پیچید تا رسید به یه منزل روستایی.
پیاده شد و به سمت صاحبخونه که اونجا داشت کاری انجام میداد رفت و گفت "آقا شما سگ سخنگو دارید؟" مرد جواب داد: "بله جاش اون پشت خونهست. خودت برو ببینش."
رفت طرف حیاط پشتی و سگو دید. با تردید بهش گفت "سگ سخنگو تویی؟"
سگ گفت: "آره چطو مگه؟"
گفت: "چه جالب پس تو واقعا حرف میزنی. لطفا برام تعریف کن که چطوری تونستی حرف بزنی."
سر درددل سگ باز شد و شروع کرد به تعریف کردن:
خیلی جوون بودم که فهمیدم میتونم حرف بزنم. خیلی هیجانزده شدم و سعی کردم از این موهبت خدادادی به خوبی استفاده کنم و به وطنم خدمت کنم. برای همین نامهای به سازمان امنیت نوشتم و اونها هم به خوبی ازم استقبال کردن و سالهای سال منو برای مأموریتهای جاسوسی اینور اونور میفرستادن و من هم براشون اخبار دستاولی که هیچ جاسوسی نمیتونست ببره رو میبردم. و کلی مدالهای جور و واجور گرفتم و حتی شخص وزیر ازم تقدیر کرد.
خیلی براشون زحمت کشیدم و شبکههای جاسوسی زیادی رو شخصا متلاشی کردم. بعد از چند سال خدمت صادقانه بالاخره دیدم دارم پیر و خسته میشم و برای کارهای متهورانه زیاد مناسب نیستم. برای همین خودمو بازنشسته کردم و به کارهای سبکتر پرداختم.
توی یه فرودگاه اسخدام گارد امنیتی اونجا شدم و براشون کارهای کشف مواد و عملیات خرابکاری رو انجام دادم و کلی اونجا به دردشون خوردم و بهم درجه هم دادن یادش به خیر چه روزهای خوبی بود اونجا.
بالاخره همین سه سال پیش از اونجا هم استعفا کردم چون دیگه برای من سنگین و خستهکننده بود و برگشتم خونه. خلاصه ازدواج کردم و زندگی راحت و آرومی رو با حقوق بازنشستگی اینجا دارم. زن مهربون و تولههای قشنگی دارم و از زندگیم کاملا راضیم.
حرف سگ که به اینجا رسید از سگ تشکر کرد و برگشت طرف صاحب مزرعه و پرسید "سگو چند میفروشی؟" مزرعه دار گفت "10 دلار"
با تعجب گفت " فقط 10دلار؟ برای یک سگ به این باارزشی؟ چطوره که این قیمت پایین رو براش گذاشتی؟"
مزرعه دار با لبخند معنیداری جواب داد: " این سگ با ارزشه؟ یعنی توی سادهلوح همه مزخرفاتی رو که گفت باور کردی؟ دوست من اون فقط یه دروغگوی روده درازه!! "