موج منفی بقدری مد و باب شده که وقتی دلم نمیخواد نق بزنم به نظرم املی میاد.
یاد گرفتم که آدم دلش میخواد از یکی بشنوه که حالش خوب نیست و چند برابر باور کنه. موج منفیو بگیره و رزنانس کنه. ولو اونکه داره اینو میگه خودش باشه! از خودش میشنفه یککلاغچلکلاغ میکنه و تحویل خودش میده! همینجوری برو جلو ببین چه جوجهکشی کلاغی راه میفته یه نفری.
میبینی تو رو خدا؟ وضعیه داریم! حالا تو این وضعیات بنده دلم نمیخواد آتو دست خودم بدم! مگه چیه؟ حالم هر گندی که هست، خوبه!! ماه، مامان، بلور، هلو!
یه شعر بچگونه از میلیونسال پیش یادم اومد، یادم که نیومد یه بیتش! هیچ ربط خاصی هم به این مطلب حکمتآسا نداره هرچند خودش هم منشأ کلی برکات و معالم لاهوتیه :)
باد برو زنت پسری زاییده
آفتـاب بیا بچه مـا چاییده
ارادتمند - پ.نون
امروز صبح گرگ در حالی که پیپشو میکشید ابروهاشو تا دم گوشهاش داده بود بالا چشاشو گشاد کرده بود و هر از گاهی یه عجب کشداری میگفت، داشت روزنامه صبحشو میخوند.
آخرش کاسه صبرم لبریز شد و پرسیدم چه خبره اون تو؟
سرشو آورد بالا و پرسید چی چه خبره؟ گفتم دارم از فضولی میترکم یه ربعه داری میگی عجب! میگه شما آدما خیلی چیزای عجیبی هستین واقعا! سالی یکی دو بار موبایلاتونو عوض میکنین تو یه خونه حالا چارنفریم بخوایم حساب کنیم چارتا چندصدهزارتومن خرج میکنین خیلی عادی آخم نمیگین بعد سر خرید یه تخته قالی سر شیشهزارتومن به توافق نمیرسین و میگین مرتیکه گرونفروش گرونجون دندونگرد داره گرون میده!!! همهتون از غصه دارین دق میکنین پول نداریم بدبخت شدیم دلار شد فلان قدر بعد هفتهای دو سه بار میرین غذای بیرون میخورین که به قیمت یکچهارم بهترشو تو خونه میتونین درست کنین. قرض میکنین بیستسیدرصد روش پول میدین که......
پریدم وسط حرفش گفتم اینا همه رو تو روزنومه نوشته؟؟؟؟
خیلی ریلکس میگه نه! چطو مگه؟
گفتم هیچی همینطوری.
عینکشو باز سوار کرد و رفت لای روزنامهش...
دیروز مرگ خودم را به چشم دیدم. یک مرگ ساکت و بیصدا. لحظه بسته شدن پلکهایم. لحظه توقف خون در رگهایم. لحظهی سکوت مطلق.
من معتاد به فکرم، معتاد به تجسم. اینبار هم تجسم کردم. همیشه به خودم فرمولوار میگفتم انسان خواهد رفت، خواهد مرد، برخواهدگشت. میگفتم هرکس و هرچیز محکوم به رفتن است اما این رفتن مثل خارج شدن از جلسه امتحان است. حالتی به حالتی و بودنی به بودنی جابجا خواهد شد. سعی کردم شروع این جابجایی را بازسازی کنم.
نمیدانم چقدر موفق بودم. همینقدر میدانم منی که در مورد این عبور بسیار منطقی حرف میزدم تمام وجودم را وحشت فراگرفت.
شخصا آدمی هستم که با تغییرات ناگزیر بسیار به راحتی برخورد میکنم و از تغییرات خودخواسته به شدت میگریزم. اتفاقی که افتاد افتاد اما اتفاقات را سعی میکنم پایه نگذارم. اما همه اتفاقات یکطرف، هول مطّلع یکطرف!
خودم را دیدم که تمام زندگیم را به باری و به هرجهت گذراندهام و برهنه در مقابل چشمانی پرسشگر قرار دارم.
یاد کلاس چهارم ابتدائیم افتادم، ثلث سوم، امتحان خط! من چپدست بدخط ناچار بودم قلم نی را با دست چپ نگه دارم و بازویم را طوری بتابانم که جای بازوی راست قرار گیرد و به وحشتناکترین حالتی مشق امتحان را بنویسم. خانم معلم که مرا بسیار دوست داشت بالای سرم که رسید با حال حسرت باری به من گفت عزیزم، طوری بنویس که بتوانم به تو نمرهای بدهم که دوست دارم! و من نتوانستم. اما خانم معلم مهربان نمرهاش را داد و به خیر گذشت.
اینبار هم امیدوارم...
تازه ای نیست جز اینکه گرگ از آتن برگشته. همین دو سه روزه. خسته و راضی. یه مدت طولانی نبود و دلم تنگش شده بود که بالاخره پیداش شد.
کلید انداخته مثل جن بی صدا بالای سرم ظاهر شده یهو میگه خوبی؟ چه خبر؟
- میگن تو شهر گرگ پیدا شده.
+ شایعه س من که ندیدم.
- نمیدونم مردم میگن. تو چه خبرا؟
+ هیچی. میگن قهوه خارجی شده کیلویی صد و پنجاه!
- همرات آوردی هیچی؟
+ مامان بزرگ سلام رسوند.
- به روی ماهش ، داییا خاله ها دختراشون همه خوب بودن؟
ساکشو پرت میکنه پای پله، خودشو ولو میکنه روی کاناپه ش...
+ قهوه ت دمه؟ کنترل کجاس؟
- یوسف گمگشته من باز آمده تشنه قهوه گشاد گشاد! بشین برات بدمم. ضمنا دو دفعه دیگه هیکل گنده تو ول کنی رو کنترل باید بری یه نوشو بخری!
+ دلم برات تنگ شده غرغرو! بی شیر و شکر سک.
- خفن شدی ، یونانیا چکارت کردن؟
نگاش کردم دیدم خواب رفته با این حال هر ده ثانیه یه کانال عوض میکنه...
فکر نمیکردم یه روز از دیدن یه گرگ اینقدر احساس آرامش کنم!!
چند روزپیش حموم بودم در حالی که برق نبود پنجره نبود نور نبود تاریکی مطلق بود.
یه حالت جدیدیو تجربه میکردم، حالی که چشمات بازه داری زندگیت رو میکنی ولی هیچی نمیبینی، مطلقا هیچی. نمیشد گفت جالبه. اگر کاملا داستان موقتی نبود خیلی هم ترسناک میشد اما اون دقایق برای من جالب بود. وقتی که باید تمام کارهات رو بدون استفاده از بزرگترین مدیوم روزمرهت انجام بدی. فقط با لمس و تجربه سابق.
باید اینجا قاعدتا شیر باشه، اینجا سکو، اینجا شامپو و غیره! حواس دیگرت به شدت تقویت میشه. وقتی چیزیو میبینی به ملمسش تقریبا هیچ اهمیتی نمیدی دستتو سریع میبری طرف چیزی که میخوای و برش میداری اما حالا باید با استفاده از حافظه و برنامهریزی جدید با احتیاط عمل کنی. سریع پیش بری میندازیش کند بری نیمساعت طول میکشه برشداری. یعنی حالیه ها!
اول که خدا رو هزار بار شکر میکنی همین دوتا تیکهی چربی وسط صورتت چقدر دارن بهت حال میدن. بعدش هم باید یه سری قابلیتها رو تو خودت بالفعل کنی. قابلیتهایی که هیچوقت نه اهمیت دادی نه پروردیشون. کمکم که موفق میشی و راه میافتی یه احساس رضایتی بهت دست میده. اولین باری که بدون خطا دستت به جایی میرسه که باید خیلی باحاله. امون از وقتی که به خودت غره بشی و انگشت شست پاتو محکم بکوبی به جایی که فکر نمیکردی گوشهی دیواره سکو هست مثلا!
وقتی که به نور رسیدم یهو دیدم چقدر اطلاعات همینطور مفت و مجانی جلوم ریخته و هیچوقت برام مهم نبود اونطور که اون لحظه بود.
قدیمترها وقتی داشتم روی پایاننامهم کار میکردم باید بلیت میگرفتم و میرفتم پیش استاد تزم و بعدش هم روزها توی کتابخونههای دانشگاهها یهلنگهپا دنبال یه مطلب خیلی عادی میگشتم و تازه اگر پیدا میکردم و وقتی هم بهش میرسیدم غرق لذت میشدم. الآن اگه بخوام بدونم موشک کروز رو چطوری درست کنم کافیه که چند دقیقه توی اینترنت وقتم رو حروم کنم و اگه چند دقیقه بیشتر طول بکشه کلی غرغر میکنم زیر لب!!! مشتری دائم نمایشگاه کتاب بودم که مگه بتونم مطالب مورد نیازم رو با یکی دو سال تأخیر تو سالن مبنا وسط کتابای خارجی پیدا کنم. الآن فایل پیدیاف همهی کتابا همینطور توی دست و پا ریخته و حالش نیست...
عین همین تجربه چند دقیقهایم بود داستان.
آدمم روغنکاری لازم داره!
وقتی یه مدت طولانی تو گل تپیدی و ساکن شدی باز بخوای راه بیفتی نیاز داری که یه مدت خیلی به خودت فشار بیاری.
الآن دارم هی زور میزنم هی خودمو هل میدم اما راه نمیفتم!!
باید که روغنکاری کنم خودمو. یاد یه وسیله چارچرخ زنگزده میفتم از خودم. میخوای راش بندازی یه صدای مرگی از لای محورای چرخاش میاد و تا پشتت میلرزه از صدای مرگش! اما کافیه که یه کم دو طرف بلبرینگاشو چرب کنی و ذرهذره حرکتش بدی.
فقط موندم گریسخورام کجامه D:
اگه میشد شبا یه نیمساعت قبل از نصفهشب خواب باشم چی میشد..... چی میشد مثلا؟ اونوقت ساعت خروس پا میشدم، اونوقت صبح میرفتم بیرون ورزش میکردم، اونوقت برمیگشتم دوش میگرفتم و اصلاح میکردم و اودکلن میزدم، اونوقت یه صبحونهی مشتی میزدم تو رگ، اونوقت......
یکی پیدا نمیشه بهم بگه ارواح دماغت؟؟؟ مجبورم خودم بگم!! ارواح دماغت!!!!
خوب قول دادم باید عمل کنم!!
این یه همنوشته با موضوع کاملا آزاد! اجتماعی، طنز، تراژیک، عشقی، جنگی، مامانبازی! هرکی هرجور طالبه میتونه شرکت کنه.
سوژهای طبعا ندارم فقط یه فصل ابتدائی باشه فصل مشترکمون. یه نفر هست که خیلی منتظره و بیصبرانه داره بالا و پایین میره و رو ساعتش احیانا نگاه میکنه تا اینکه دری باز میشه یا کسی که منتظرشه بالاخره سر میرسه.
نفر اول میپره طرفش و میگه: ...............
دو نفر میتونن هر جنسیتی هر ملیتی و هر سنی داشته باشن. محل هم آزاد موضوع هم آزاد! ببینین چه اتفاقی قراره بیفته.
اخطار کم کاری!!!
ماه، یه نفر، قزن، روشن، نوشا، مهتاب و همه بر و بچه های دست به قلم بعد که پست عوض شد خودتون غصه میخورین به همنوشت نرسیدین! از من گفتن ؛)
وقتی منتظری وقتی منتظر کسی هستی... اون نمیاد...
"یه نفر هست که خیلی منتظره و بیصبرانه داره بالا و پایین میره و رو ساعتش احیانا نگاه میکنه تا اینکه دری باز میشه" در باز میشه ولی اونی که تو منتظرش هستی نیست!
پ.نون :
بیقرار کنار خیابان بالا و پایین میرود. نگران است مرتب به انتهای خیابان چشم میدوزد و ساعتش را چک میکند. حدود ربع ساعت یا بیشتر معطل میشود تا از دور میبیند که میآید. به استقبالش میرود تا به هم میرسند.
+ چی شد؟
- خوب شد.
+ جدی؟ تموم؟
- آره خیالت جمع! کاریو که به من سپردی مگه میشه درست نشه؟
+ تعریف کن، مردم از بس حرص خوردم.
- بیا حالا یه قهوهای بزنیم برات میگم.
وارد کافیشاپ میشوند و یک میز دنج گوشه را هدف میگیرند.
+ همهشونو کشتی؟
- آره اما اصلا راحت نبود. خیلی حرفهای بودن.
+ معلومه! اگه نبودن که مزاحم تو نمیشدم.
- اختیار داری آقداریوش، ما اینیم.
+ چنتا بودن؟ چطوری کلکشونو کندی؟
- شیشتا، نه پنجتا، یکیشون خیلی ناشی بود اونقدر که از پشت با چاقو زدمش اصلا حالیش نشد یکی تو خطشه.
+ ایول، مرتضی رو چطور زدی؟ همهش فکریم چطوری تونستی حریف اون و محمود شی.
- اوفففف وحشتناک، راستش شانس آوردم از یه جایی! مگه میشد شکارش کرد؟ همیشه تو هشتا سوراخ قایم بود. متأسفانه رامینو عباسو سرتیر زد خودش!
+ وای خدا تعریف کن دیگه دل تو دلم نیست.
- نقطهضعفشو پرسیده بودم. میدونستم مسیرش از پشت درختای بیرون شهره. مطمئن بود کسی نمیدونه. منم رفتم بالای منبع آبی که همون بغل هست. دیدیش که.
+ آره، ای ناکس رفتی اونجا پناه گرفتی؟
- اوهوم! به آرمین گفتم محله کناریشو شلوغ کنه خودم همون اولا پریدم رفتم اونجا پناه گرفتم یه دونه تیرم نزدم
+ بابا حرفهای خوب! اسلحهت چی بود؟
- اسنایپر . خیلی روش کار کردم تک تیر مخو میزنم.
+ خوب خوب بعد چی شد؟
- خیلی طول کشید ولی انصافا دم آرمین گرم حسابی منطقهرو به آتیش کشید. تمام پشتبومای منطقه رو زد از هر جا هم کلی شلیک کرد جوری که اونا مطمئن شدن ما بیسمون اونجاست انقده کشش داد و جابجا شد که مرتضی رفت تو تکنیک خودش اومد منطقه رو دور بزنه که مثلا از پشت ماها در بیاد صاف اومد تو تله من. منم معطلش نکردم تکتیر نفلهش کردم.
+ ایول بزن قدش. تا اینا باشن!! محمود چی؟
- کار اون دیگه خیلی سخت نبود. مرتضی که خورد اون روحیهشو باخت رفت که کارو یهسره کنه منم از قبل یکی از بچهها رو کاشته بودم کنار میدونه وارد که شد یه خشاب کامل تو هیکلش خالی کرد و تمام!
+ هورا!!! یعنی گلکاشتی. یعنی روشونو کم کردی، آخرشی. پنجشنبه چکارهای؟
- ما در خدمتیم.
+ دمت گرم عصر پنجشنبه ساعت چارپنج باهاشون قرار داریم بریم گیمنت. منم دیگه امتحانامو دادم میخوایم بریم یه داد دلی بدیم. بیا که خیلی دلم میخواد باهات همتیم بشیم بترکونیم. خیلی دلم میخواد این مرتضی ادعا رو بعد از این جریان ببینمش.
- میام عزیز! فقط بهش تیکه ننداز، چون خیلی کنف شده، دلسرد میشه.
+ هه! بذا تو کفِش بمونه. چقدر اینا اون دفعهای بهمون تیکه انداختن!
و بعد بچهها کیف مدرسهشان را به کولشان انداختند و از در کافیشاپ خندان و شاد خارج شدند.
;)
اقلیما :
دل توی دلم نیست.آدمها انگار که دور تند یک فیلم هستند به سرعت از مقابلم رد می شوند.چند دقیقه یکبار صدای خانمی می پیچد توی سالن و چیزهایی می گویند.خیره می شوم به صفحه روبرویی بالای سرم که اعداد تند تند رویش جابه جا می شوند و هر از گاهی ثابت روی چند عدد می ماند.گلویم می سوزد.کف دستهایم عرق کرده است و حالا انگار یک کوه سنگین را گذاشته اند روی شانه هایم که دیگر پاهایم توان ایستادن ندارند.
می نشینم.
مسعود و سارا آن طرف تر نشسته اند.سارا دسته گل ارکیده اش را گذاشته روی پاهایش.سرم را می چرخانم و نرگس ها را از روی صندلی کناری برمیدارم،بو می کنم و زیرلب می گویم:مهتاب.
باز بلند می شوم.آرام نیستم.چشمهایم را می بندم و مهتاب را می بینم با چشمهای عسلی و موهای فندقی کوتاهش با انگشت های بلند و کشیده اش که می کرد توی موهایم و بعد می کشید روی گونه هایم.یکدفعه مسعود می زند روی شانه هایم.چشمم را باز می کنم. می گوید:پروازش نشست.یخ می کنم.به چشمهای آرام مسعود نگاه می کنم.می خندد و می گوید:مرد گنده خجالت بکش!چرا اینطوری شدی؟بعد آرام روبه جلو فشارم می دهد و مطمئن می گوید:برو.
مهتاب اشک می ریخت.صورتش را برگرداند و گفت:برو!و حالا شش سال است که ندیدمش...
می روم.
یک دختر و پسر جوان جلوتر از بقیه می آیند.یکدفعه دختر با خوشحالی می پرد هوا و دستش را برای کسی بین جمعیت تکان می دهد.پسر فقط لبخند می زند.بعدش چند نفر دیگر...یکدفعه می بینمش.دلم می لرزد.یاسی پوشیده با یک شال سفید.هنوز همانطور لاغر است.نگاهم سر می خورد از بالا روی دستهایش و بعد یکدفعه نفسم انگار به شماره می افتد.یک دختر بچه شیرین،انگار خود مهتاب،دارد پا به پایش می آید.موهایش را از پشت بسته و دامن صورتی اش توی هوا موج می خورد.توی دست چپ یک عروسک است و دارد می خندد.یکدفعه از خودم بدم می آید.از بهار.از اصالت خانوادگی خاندان بزرگمهر.راه می افتم طرف در خروجی.مهتاب خم شده است و دارد موهای عسل را می بندد.چقدر دلم می خواهد عسل را بغل کنم.بو کنم.ببوسم.می روم پشت سرش و صدا می زنم:مهتاب.
مطمئن نیستم بشناسدم.هیچ عکس العملی نشان نمی دهد.باز می گویم:مهتاب.این بار دست عسل را محکم می گیرد و انگار می خواهد فرار کند که می ایستم روبه رویش.حق دارد که نخواهدببیندم.نگاهش می کنم.مثل آب.پاک و زلال و جاری.
مهتاب گفت:تا کی دوستم داری؟گفتم تا هروقت نفس می کشم.بعد دستش را گرفتم و بردم توی آب و گفتم:زاینده رود که نباشه اصفهان نفس نمی کشه.مهتاب که نباشه،امیر.و مهتاب خندید...
خیره می شوم به مهتاب و یک نفس عمیق می کشم.بعد نگاهم سر می خورد روی عسل.مهتاب انگار که ترسیده است دست عسل را محکم تر می گیرد.چشمهای عسلی،لب های کوچک و صورتی،صورت گرد و سفید و یکدست.محکم بغلش می کنم.خیره می شوم توی چشمهایش.معصوم،پاک و زلال.می خندم و می گویم:عسل.
مامان محکم زد توی گوشم و گفت:فقط بهار.اصالت خانوادگی خاندان بزرگمهر شوخی نیست.بفهم!مهتاب سال پنجم پزشکی بود و من ترم سوم ارشد مهندسی...
مهتاب دست عسل را می کشد و تند راه می افتد.بلند می شوم و دنبالش می دوم.کیفش را می گیرم.می ایستد.نرگس ها را می گیرم روبه رویش.می گویم:هنوزم نرگس دوست داری؟سرش را می اندازد پایین.فوری می گوید:چرا برگشتی؟عسل...عسل بچه ی تو نیست و آه می کشد.
بابا که تصادف کرد،گفتم:آهِ مهتاب.بهار که روبه رویم ایستاد و گفت:طلاق،گفتم:آهِ مهتاب.اخراج که شدم،گفتم:آهِ مهتاب.مامان که سرطان گرفت و مرد،گفتم:آهِ مهتاب.یک ماه پیش که برگشتم اصفهان و مسعود گفت بچه دارم،گفتم:آه!مهتاب...
از من می ترسد،بدش می آید،نمی خواهدم،حق دارد!اینها را به مسعود می گویم.ولی حق نداشت نگوید بچه دارم.و بعد چشمهایم می سوزد.مسعود عصبانی می گوید:می ترسید.می فهمی؟می ترسید عسل را هم پس بگیرند،همانطوری که تو را...تو که رفتی مهتاب مرد.عسل که اومد مهتاب باز نفس کشید.بعد داد می زند و می گوید:اگر بهار طلاق نگرفته بود باز هم بر می گشتی؟اصلا یادت بود که مهتاب هم هست؟که زن داشتی؟
می گویم:غلط کردم.مهتاب نگاهم نمی کند.
وقتی هم گفتم:می خواهم طلاقش بدهم و بهار را بگیرم،نگاهم نکرد.اینقدر مامان توی گوشم خوانده بود که ایستادم روبه رویش و گفتم:تمام...مهتاب تازه تخصص قبول شده بود....برگشتم تهران.مسعود گفت:مهتاب هم رفت کانادا...
چانه اش می لرزد.شبیه وقتهایی که می خواست گریه کند.رنگش پریده.احساس لرزش خفیفی در همه ی بدنش می کنم.از روی مانتو بازویش را می گیرم و می گویم:نترس.فوری دستش را بیرون می کشد.این بار با التماس توی چشم هایم نگاه می کند و می گوید:کاری به عسل نداشته باش.
از انقلاب که می پیچم توی چهارباغ و آرام آرام می رسم به کتابفروشی مسعود.مسعود هنوز هم ته مغازه نشسته است.من را که دید آرام گفت:کاری به مهتاب نداشته باش...گفتم:بهار طلاق گرفته...چند لحظه مکث کرد و گفت:بچه دارم.عسل.
مهتاب بیقرار دورو برش را نگاه می کند.می گویم:بهار طلاق گرفته.مات نگاهم می کند.نگاهش نه خوشحال است،نه تنفر دارد و نه خشم...
لبهایش خشک شده است و رنگش سفیدتر از حد معمولی ست.دارم فکر می کنم الان مهتاب رسوب می کند روی زمین که مسعود و سارا می آیند.عسل با خوشحالی می پرد توی بغل مسعود و سارا مهتاب را بغل می کند...
یکدفعه اشکهای مهتاب انگار بار سنگینی باشند که دیگر توان نگه داشتن شان را ندارد از چشمهایش می زنند بیرون...
پ.نون : دمت گرم!! معرکه بود. کار خوب طولانیتر بهتر! لازم نبود اینهمه دستبه عصا بنویسی من که سانسور نمیکنم :) ممنون اقلیما.
# به به.. چه عجب! بالاخره چشممون به جمال بی مثالت روشن شد!!! چرا پس اینقد دیر؟؟! من که چشمم به راه سفید شد... بابا مثلا قراری... قولی... بدقولی ای... میدونی یه ساعته نشستم تا بیای؟ نه گوشیت در دسترسه نه خودت...! مثلا آدمما! بخدا هویج نیستم که تحویل نمیگیری...
- بابا یه لحظه مجال نفس کشیدن هم به خودت بده! خفه میشی اینقد بی هوا حرف میزنی... دو دقه زبون به کام بگیر تا بگم!
# بیا اینم زبونم تو کام! حالا بگو.. فقط دعا کن که حرفت مقبول باشه وگرنه تو میشی هدهد و من میشم تهدید سلیمان!
- اووووه کی میره اینهمه رارو!! ببند اون گاله بدمصبو!
از شرکت که زدم بیرون حالم خوش نبود.. بس که زل زده بودم به مونیتور چشام چپ و چوله شده بود! عجیب بود امرو اطاقم خیلی خالی بود! نه ارباب رجوعی نه همکاری!خسته شدم! مرخصی رو از طریق سیستم رد کردم! داشتم میومدم طرف تو که دیدم آگهی فوتم رو در و دیوار خورده! گفتم با این چشای چپ و چولم حتمی خطا رفتم!!! یوخده که رفتم جلوتر و دقت کردم دیدم نه عکس خودمه دم شرکت! تاریخو دیدم شاخ دراوردم!! امروز...! هی رفتمو اومدم که سر در بیارم نشد! گفتم یعنی کی این شوخی کثیفو با من کرده؟ رفتم حراست... دیدم چه همهمه ایه! هی گفتم سلام پناهی ببین .. میدونی کی این اعلامیه رو زده رو دیوارا؟ دیدم تحویل نمیگیره! دیرمم شده بود ولی حرص داشت منو میکشت! عاقبت هم به نتیجه نرسیده از ترس حرفای تو ول کردم و اومدم! واقعا نمیدونم تو اون خراب شده چی میگذره!
.
.
و من مانده بودم که به اویی که از دنیایی که به آن وارد شده بود خبر نداشت، چه بگویم! ما هردو در تصادف جاده به دره سرنگون شدیم و او چندی پس از من بعد اغمایی 3روزه به این دنیا رهسپار شده بود!!! آیا برایش تهدید سلیمان باشم؟!
ترجیح دادم ناگهان غیب شوم تا جریان را به او بفهمانم! آخر خودم هنوز درشوک هستم...
پ.نون : بابا سوژه!!!!
تو :
چیزی نمیگه. آروم میره روی تخت میخوابه...
یه ذره شو تغییر میدم...من اصلا منتظر کسی نیستم و با عجله میخوام برم بیرون تا یک کار مهم انجام بدم که یکهوو... یکی از در وارد میشه که حالم ازش به هم میخوره و شروع میکنه به احوالپرسی و بعد هم شروع میکنه به حرف زدن و غیر قابل تحمل تر از اون شروع میکنه به فوزولی کردن...دلم میخواد اول اونو خفه کنم و بعد خودمو ...هی اینپا اون پا میکنم...با انگشتر و جیب و هرچی دارم ور میرم که حرفش تموم بشه و بره اما خودشو دعوت میکنه به یک استکان چای...و من هم که باهاش رودرواسی دارم مجبورم ازش پذیرایی کنم...و در پایان به کارم نمیرسم و بدبخت میشم!
همه شما خوانندگان این پست دعوت هستید که در مورد سوژه بحث
برای من در همین پست کامنت بذارید و من نظر شما رو همینجا درج میکنم
در مورد همنوشت مطالب تکمیلی رو اینجا بخونید