بابونه

یک گل میباشد و ارتباط خاصی با این وبلاگ بخصوص ندارد!!

بابونه

یک گل میباشد و ارتباط خاصی با این وبلاگ بخصوص ندارد!!

چارشنبه‌سوری


می‌خوام اعتراف کنم!


من هیچوقت چارشنبه‌سوری فعال نبودم. شده رفته باشم تماشا یا بعضی وقتا حداکثر یه بار اوووون سالا از روی آتیش پریده باشم اما هیچوقت از این کار خوشم نیومده. مخصوصا قسمت مواد منفجره و ترقه‌ایش که کلا وحشت می‌کردم الآنم که برا خودم مرد گنده‌ای شدم می‌ترسم.


جوونتر که بودیم نمی‌شد هرکاری کرد هرجا آتیش بود ترس این بود که سر و کله گشت پیدا شه و همه رو متواری کنه همه‌ش دلهره و ترس بود. الآنم که کل حس و حال ماجراجویی پریده خلاص.


این چارشنبه سوری هم که خط و نشون اساسیی کشیده پلیس که هرکیو بگیریم تا پایان تعطیلات مهمونش می‌کنیم. عجب ضد حالی بشود!


پ.نون: این پست صرفا جهت اخراج پست قلمی شد و ارزش دیگری ندارد.


روزهایم


آفتاب گرم و سوز سرد


آدم نمی‌داند حرف کدام را باور کند


یک عدد قرص ده هزار ریال دو عدد دیگر پنجهزار ریال یک عدد سه‌هزار و پانصد ریال و یک عدد چهار هزار ریال روزانه، تاوان آدمی که زانوهایش خاکی شده باشد در مقابل سبک و سنگین زمانه....



دختری با دامن کثیف


توی خاطرت یه چشمه هست با آب گوارا، خنک، شفاف با دونه‌های رنگ‌رنگی ریگهای گردگوشه  پشت یه تپه توی دامنه یه کوه بلند. چشمه‌ی پر آبی که آبش شرشر و به شتاب پی کارش می‌ره و مسیر خودشو قلم سبز می‌کشه به دامنه کوه. درختهای کهنه‌ی سایه‌دار اینجا و اونجا اطراف چشمه جا خوش کردن. پرنده‌ها دسته‌دسته میان و می‌رن. عطر پونه مستت می‌کنه. همه‌چی مهیاست برای گذروندن یه بعدازظهر بهشتی بعد از یه راه‌پیمایی یه ساعته. کوله‌تو پهن کنی نهارتو باز کنی خودتو ولو کنی بر آب و به آسمون و درختها زل بزنی و ریه‌هات رو از هوای کوهستان سخاوتمند پر کنی.


چندین ساله که نبودی این حوالی به محض اینکه می‌رسی به منطقه اولین جمعه رو جور می‌کنی برای چشمه....


 بطری یک و نیم‌لیتری نوشابه، کن ودکای له‌شده، کیسه فریزری با محتوای کپک‌زده، آب یک‌صدم قبل، خزه سیاه بسته، درختهای نیمه‌خشکیده، منقل سنگی پر ذغال و ته‌سیگار، چند موتور دوپشته اوباش با خنده‌های مستانه، تابلوی کج و کوله با عبارت "لطفا نظافت را رعایت کنید" که با تیر تفنگ بادی سوراخ‌سوراخ شده، بوته‌های خار آتش‌گرفته...... و یک خاطره سوخته.


تو و خاطراتت را با هم دفن کرده‌اند. به کوه نگاه می‌کنی، همان کوه است، صدایش می‌زنی جوابت می‌دهد. صدایش می‌لرزد، دختری با دامن کثیف.



من گم‌شده

تو یه بعد‌ازظهر الکی الکی اینا از گوشه‌ی ذهنم پرید بیرون. طولانیه و بیخودی. نتیجه اخلاقی خاصی هم نداره...


بچه که بودم پدربزرگم یه خونه حاشیه شهر داشتن به مساحت یه محله فعلی با حیاطهای بزرگ اندرونی و بیرونی با سقفهای بلند با دیوارهای ضخیم.


من و داداش و خاله و دخترخاله که سنهامون تقریبا نزدیک هم بود چارتایی بشقابهای نهارمونو برمی‌داشتیم و می‌رفتیم و توی یکی از پنجره‌ها که رو به باغ پشتی باز می‌شد می‌رفتیم دوتا دوتا روبروی هم نهار می‌خوردیم!


توی حیاطهاش که می‌دویدیم از این سر حیاط تا اون سرش کلی طول می‌کشید. ته باغ پشتی یه جوی آب رد می‌شد به چه گندگی آب می‌بردت خودتو ول می‌کردی توش.


کفشدوزکها رو شکار می‌کردیم و می‌ذاشتیم توی قوطی کبریت. زنبورها ما رو شکار می‌کردن و می‌فرستادن توی اتاق پیش مامانا. اتاق می‌شد قوطی کبریت ما که بریم توش.


به درختها تاب طنابی می‌بستیم و همدیگه رو می‌فرستادیم به نزدیکیهای سقف آسمون.


آخر آخر خونه یه حوض گنده بود که ما بهش می‌گفتیم استخر! برای ما بچه‌ها که استخر بود بعضی وقتا توش غرق می‌شدیم و یه بزرگتر باید نجاتمون می‌داد. برا همینم هیچوقت بدون نظارت یه بزرگتر اجازه نداشتیم نزدیکش بشیم. اما وقتی که می‌رفتیم توش مرد می‌خواست بکشدمون بیرون. می‌شدیم یه عده بچه‌قورباغه‌ی لیز و فراری.


راستی کی بچه‌قورباغه دیده؟ ماشالا قورباغه‌ها هم خیلی خوش‌سو هستن هر قورباغه‌ای از میلیارد بیشتر تخم می‌ریزه و می‌شن یه کله و یه دم. اسباب‌بازیهای ساعتهای خیلی بیکاری ما.


کبوترا توی سوراخهای بالای دیوارا لونه داشتن و دائما داشتن برا همسر محترمه ابراز ارادت می‌کردن. اگه آقایون قرار بود برا عیالاتشون اینجوری منم منم بکنن خیلی خنده‌دار می‌شد.


کاش یه دکمه Save اون گوشه باغ بود. هروقت دلم می‌گیره Load رو می‌زدم و یه مدت با شلوارک و بلوز غرق خاک و سر زانوهای زخم و زیلی و نیش باز بدوبدو می‌کردم حالم جا میومد.


همین الآنم کلی توفیر کرد برام.



قفل


هیشکی یه کلید مغز این دور و بر پیدا نکرده؟ قفل شده افتاده یه جایی همین جاها نمی‌بینمش...



هواشناس


از این سایتای هواشناسی خیلی خوشم میاد.


آسمون خونه ما رو یه آفتاب توش نشون می‌داد قد یه دوری مس! در حالی که یه ملافه ابر قد تا قدشو پوشونده بود و تهدید به تگرگ!


راست تو چش آدم نگا می‌کنن و دروغ می‌گن مام هر روز می‌ریم ازشون می‌پرسیم دیگه چه خبر.


چند وقت پیش یکیشون می‌گفت حداقل درجه حرارت 13-  یکی دیگه می‌گفت  6-  اون یکی هم می‌گفت 2-  همه‌شون هم حاضر بودن رو انجیل دست بذارن قسم بخورن.


هیچی و همه‌چی


ببخشید. خیلی نوشتم و پاک کردم. خیلی حک و اصلاح کردم اما...


انگار بابونه طلسم شده.


جوهر تو قلمم خشکیده.


چرا واقعا؟


من که نمی‌دونم شما طفلکیا از کجا خبر داشته باشین؟ قدیم می‌گفتن منکه پشت دستمو بو نکردم بدونم!


دستشونو که بو می‌کردن از چیزی خبردار می‌شدن آیا؟ هرچی دستمو بوکردم چیز جدیدی نفهمیدم جز اینکه از نزدیک دیدم چقدر پوست پشت دستم سوراخ داره! یعنی آدمیزاد اینهمه سوراخ‌سوراخه؟


از پنجره مرتب صدای بسته‌شدن در ماشینها میاد و  سوت کوتاه قفل مرکزی. آدمها سوار و پیاده می‌شن میان و میرن هیچکدوم هم پشت دستاشونو بو نمی‌کنن. صدای جیغ و ویغ یه بچه که مادرش باهاش همکاری نمی‌کنه. شاید اونم یه روزی وبلاگ درست کنه و بعد یه مدت اونم بیفته به بوکردن پشت دستش. 


روزگار مجموعه پیچیده‌ایه از تکرارها.


یعنی یه روز باز هم یه نفر با ماشینش دنده‌عقب میاد و می‌کوبه به در ماشین من و فرار می‌کنه؟ اگه من جای ماشینم بودم الآن حتما یا مرده بودم یا خورد شده بودم اما اون بی‌زبون الآن غر شده. خوب شد من ماشین نیستم.


اونم ماشین من! که هر از چند وقت یکی می‌زد بهم و در می‌رفت. عقب جلو این بغل اون بغل. الآن طفلک شده مجموعه بی‌نظیری از نامردیا و ندونم‌کاریای آدما.


راستی این مثلها و متلها و داستانها و ضرب‌المثلها دارن از خاطره تاریخ پاک می‌شن می‌رن دنبال کارشون یه گوشه برا خودشون تموم‌شن........


بچه که بودیم برا هر چیزی یه مثلی قصه‌ای چیزی بود. مردم از هر اتفاقی یه تعبیری چیزی داشتن. مثلا می‌گفتن اینم قصه عبای ملا شده یا پیرهن عثمون یا دختر خیارستونی یا گاو نه‌من‌شیر یا  ماست‌بندون یزد هزارتا قصه قدیمی باادبی یا بی‌ادبی که سر زبونا می‌گشت و می‌شد پایه‌ی حرفای سر زبونها.


الآن به یه بچه بگو چنتا قصه بلدی؟ می‌گه فوتبالیستها، شرک، چی، چی! چنددرصد بچه‌ها الآن حتی شنگول منگول رو شنیدن؟ امیرارسلان نامدار پیشکش! کی می‌دونه اسم بابابزرگ رستم چی بود؟ واقعا مهمه؟ مامانی که تا هفت شب سر کاره بعدشم هزارتا فکر و خیال داره وقتیم که می‌رسه خونه از نون شب واجبتر پی‌گیری "بفرمائید شام" !! کی می‌رسه برا بچه‌ش قصه بگه، حرفشو گوش کنه؟


همین می‌شه دیگه! آدم جوهر تو قلمش می‌خشکه. چند درصد آدما از خودنویس استفاده می‌کنن؟ چند درصد می‌تونن خوش‌خط بنویسن؟ والا من که اگه یه چیزی بنویسم را میفتن می‌رن رو میز! فقط تایپ می‌کنم.... تیک تیک تیک تیک تیک تیک...


خودکار چیز تزئینیی شده چه رسد به خودنویس!!


سواد فارسی داره به رحمت خدا می‌ره. هر کلمه‌ایو که یادمون می‌ره چطوری می‌نوشتن می‌ریم تو اینترنت سرچ می‌کنیم بعدشم می‌بینیم با هر دیکته‌ای هزارتاش تو نت هست!!! مطمئنی دیکته‌ی فیصله همینطوریه؟ شایدم نه! اصلا هیچ‌جا دیدی؟ رمانها همه‌ش شده عامه‌پسند. دیگه از ادبیات پر طمطراق قدیم چیزی نمونده. همین طمطراق واقعا با دوتا "ط" نوشته می‌شه؟ عمدا نرفتم سرچ کنم که ایشالا غلط بشه یکی بیاد بگه بی‌سواد! این غلطه!! چقدر مهمه؟ نمی‌دونم. شایدم نیست اونم برا یه وبلاگ در پیت پ.نونی. حتی از در پیت هم آدم یاد برت پیت می‌افته.


الآن شاید همه مردم مملکت ما می‌دونن که جنیفر لوپز که بود و کجاشو بیمه کرد یا اینکه فلان کانال مه‌پاره امشب چی داره. جمعه رفته بودیم یه جایی تقریبا آخر دنیا حتی جاده آسفالته نداشت. در یه خونه دهاتیو زدیم که ازش تخم‌مرغ و ماست و نون و اینا بخریم ببریم غذای روستایی بخوریم. تو حیاطش مرغ داشت پشکل داشت دیش داشت! روغنش روغن نباتی بود و ماشینش وانت تویوتا. چک کردم رو تخم‌مرغهاش مهر کنترل کیفیت نباشه، خوشبختانه نبود، بهشون پیف مرغ چسبیده بود کیف کردم.


غرغر خوب بلدم بکنم اگه حرفی برا گفتن نداشته باشم هم!



 

پ.نون: نوشا !! این یعنی تموم شد؟ یا یعنی رفتی تجدید قوا کنی و برمی‌گردی؟ هرجا که هستی موفق باشی و خوشحال.


زندان شیشه‌ای


دوستان خوبم عذرم را بپذیرید که اینجا از این به بعد به صورت یک روزنامه دیواری در می‌آید. نه به دلیل شما که نازنینید بلکه به علت من که ناپایدارم.


کانتری ندارم که خرج و دخل کنم، دوربینی حفاظی مال‌التجاره‌ای هیچ چیز ارزشمندی.


اینجا روزنامه دیواریی خواهد بود برای من و شما دوستان. روزهایی بود که هر روز می‌شمردم که که می‌آید، چندبار می‌آید از کجا می‌آید. مترصد بودم که به محض رسیدن نظر جواب دهم. روزی هزار بار سر می‌زدم. دم در را تا سر کوچه جارو می‌زدم آب می‌پاشیدم. گل‌ می‌کاشتم. این روزها اما شاید به بلوغی رسیده‌ام، اوجی، حضیضی، هرجا که هست به نظرم جای بدی نیست... می‌پسندم. از پشت شیشه‌ها دوستتان دارم. لب‌خوانی نمی‌دانم اما لبخندها و مهربانیها نیازی به لب‌خوانی ندارند. مهربانی ساطع می‌شود. می‌درخشد و روشن می‌کند. روشن می‌شوم و دلگرم.


دلم بخواهد تجسم می‌کنم محبوبترین وبلاگ دنیا را دارم ترافیکم ترافیک جاده چالوس را در روز دوازدهم فروردین خاک می‌کند. بخواهد اتاقکم را چهاردیواری مهجوری خواهم دید، اتاق سوزنبان ایستگاهی دور افتاده، جایی حدود ته دنیا.


بعضیها هستند که میدانم دوستم دارند حتی اگر پستهایم چند نقطه پس و پیش باشد می‌آیند و می‌خوانند بریل نامفهوم مرا. بعضیها هستند بعضی وقتها دوستم دارند و بعضی وقتها هرگز.


از این به بعد هیچ تفاوتی با از این به قبل نخواهد داشت. اگر حرف خاصی داشتید ایمیلم هست صندوق پستی بلاگ‌سکای هست من هم هستم.


پ.نون: بعضی قالبها ایمیل مدیر وبلاگ را می‌گذارند اما انگار این قالب ندارد. برای دوستانی که ایمیلم را در کامنتها ندارند و پیغامی برای رساندن دارند...

p.o.bucks@gmail.com

والسلام.


دندان‌سازی


کوچیک که بودم شاید مدرسه می‌رفتم یا نه، دندونهام خراب شده بود. با مادر رفتیم بیرون یه روز سر راه اتفاقا سر از مطب دندون‌پزشک درآوردیم. درست یادمه مطب توی زیرزمین بود و مادر جلو منم با ترس و لرز و احتیاط پشت سر رفتیم توی مطب بسیار تمیز بسیار سفید با بوی مشخص مواد ضدعفونی‌کننده و وحشتناک!


مادر به من گفتند بشین اینجا آقای دکتر فقط دندوناتو ببینن منم نشستم. آقای دکتر با یه لبخند عریض و چشمهای مهربون با دوتا وسیله فلزی که اصلا با شخصیتشون جور نبود دهن منو مورد وارسی قرار دادند و گفتند بعــــله این و این و این و این و این و این و این دندونا اشکال دارن و باید براتون درستشون کنیم و رفتند سراغ وسایل قتاله‌ای مثل آمپول و پنبه و از این دست.


منم که دیدم بهم خیانت شده و با وعده خیابون و بازار و اینها نشستیم توی تاکسی و با وعده دید و بازدید اومدیم توی این زیرزمین وحشتناک الآنه که سرم بره جفت پریدم پایین یه لگد محکم وسط ساق پای دکتر محترم یه هول اساسی به مادر مکرمه جهت باز شدن مسیر نجات جان به مغز دویدم وسط پیاده‌رو.


مادر اومدن دنبالم که بیا پایین!!  .......  میگم بیا پایین!!!!   .......................... عزیزم بیا بریم پایین درد نداره ها!!!!!!........................... ببین از اینجا که بریم بیرون می‌ریم این اسباب‌بازی فروشیه هرچی دلت بخواد با هر قیمتی برات می‌خرم!! ........................... هیچی دیگه از مادر اصرار و از ما انکار بنده و مادر قرمز از عصبانیت نشستیم تاکسی و برگشتیم خونه.


فرداش عین دوتا مرد!! من و پدر صاف صاف سینه جلو دندون کلید ته دل خالی!! از پله‌ها رفتیم پایین، من جلو پدر با سگرمه‌های نیمه منقبض از پشت سر! عین یه سرباز خط مقدم نشستم روی اون صندلی که باید شکستش می‌دادم. همون مرد مهربون با همون لبخند عریض با همون ابزارهای قتاله جد و آباد منو توی بیست و سه دقیقه برام بازخوانی کردند و نتیجه کار شیش هیچ به نفع دکتر با یه دهن سرویس شده و پراز پنبه سفید قرمز اومدیم بالا، به هیچ مغازه اسباب‌بازی فروشیی هم مراجعه نشد که نشد. والسلام.



نتیجه نیمه اخلاقی: همیشه همراه مامان‌ها بریم دندون‌سازی و جاهای درد‌دار! با بیست‌درصد ننه‌من‌غریبم اضافه مجانی.


نتیجه کاملا مرتبط: قدر فرصتهای زندگی را بدانیم، شاید در آینده تکرار نشوند!


نتیجه بی‌ربط: آدمای مهربون با لبخند جنایت می‌کنن آدمهای نانجیب با اخم! فرقشون تو قیافه‌شونه نه تو جنایتشون!!! (برداشت کودک از وقایع)


نتیجه یادآوری: هنوز حسرت اسباب‌بازیها رو دلمه.



پ.نون اولی : باز خودت خودتو فیتر کردی یا نه؟ کجایی حالا؟ (مخاطب خاص)

پ.نون دومی: از راهنماییت در مورد تفنگ فیل‌کشی ممنونم خدنگ عزیز.


زندگی خرسی


دوتا خبر دارم یکیش خوب یکیش بد:


این‌جور دیوونه‌ها زیاد تو این شرایط نمی‌مونن من زیاد پرس و جو کردم.


یا خودکشی می‌کنن.


یا خوب می‌شن.



پ.نون: من خوب می‌شم اما زمانش برام خیلی مهمه. از زندگی ۲۰ ساعت خواب در شبانه روز لذت نمی‌برم. یه ریزه کسل می‌شم...