بابونه

یک گل میباشد و ارتباط خاصی با این وبلاگ بخصوص ندارد!!

بابونه

یک گل میباشد و ارتباط خاصی با این وبلاگ بخصوص ندارد!!

پرندگان انتقام‌جوی پول‌ساز


انگری‌بردز بلای مهلک جامعه متمدن ایران و جهان!!


دیشب جایی بودم که تعدادی افراد عاقل بالغ متمدن دور هم جمع بودیم. بد هم نبود جای همگی دوستان خالی. حرفهای معمولی چطوری و دیگه چه خبرا و از این حرفا که تموم شد کم‌کم به طور طبیعی حلقه‌ی صحبتها به امکانات موبایلها همگرا شد و رسید به جایی که دوتا دوتا و سه‌تا سه‌تا سراشون رفت توی موبایلهای فی‌مابین و اول بحث همیشگی "آندروید بهتر است یا اپل" جایگزین مناسب "پول بهتر است یا ثروت" پیش‌کشیده شد و متعاقبا برنامه‌های قابل اینستال و قابل اجرا و در نتیجه همه مذاکرات چه بازیهایی داری و لبّ کلام انگری‌بردزو تا چه لِوِلی رسوندی؟


کم‌کم دیدم که موزیک جان‌بخش دیریریم دیم دیم انگری بردز و جیغهای انتقام‌جوینده‌ی پرندگان عصبانی از گوشه و کنار بلند شده. بعضیها از صفحه‌ی کوچک موبایل و بعضیها از صفحه دلباز پدهای جدیدتر. واقعا هم همه با علاقه مشغول به رخ‌کشیدن قابلیتهای کسب‌شده‌مون بودیم در امر خطیر نابود‌سازی دشمنها و ساخت‌و سازهاشون. اینجا رو باید از ضربه مستقیم استفاده کنی، نه من از حمله هوایی با قوس بلند استفاده می‌کنم بهتر جواب می‌ده.


به فکر افتادم که آیا این کار خوبه یا بد؟ قطعا از نشستن و پشت سر این و اون غیبت کردن که بهتره اما به نظرم از خیلی کارهای دیگه بهتر نیست. امروز به این مطلب فکر می‌کردم که این تبی نیست که فقط دامن من و دوستانم رو گرفته باشه. با یه سرچ توی دنیای اطلاعات نتایج بامزه‌ای گرفتم.


اول اینکه این بازی به ظاهر ساده قیمت شرکت سازنده‌ش رو از مرز یک و دودهم میلیارد دلار گذرونده!!


یه تعداد عکس جالب هم پیدا کرده بودم که با این پیکوفایل قشنگ، سایت هوست پیشنهادی حاجی بلاگ‌سکای نتونستم چیزیو آپلود کنم. طوری نیست برات تعریف می‌کنم.


یه عکس دیدم از کیک تولد انگری‌بردز! به قد و اندازه یه میز ناهارخوری! جک و جونورها و چیزمیزهایی که توی صفحه انگری بردز می‌بینی همه‌ش اونجا با مصالح خوردنی ساخته شده!!


کلی اسباب‌بازی کوچیک و بزرگ از شخصیتهای عصبانی و دشمنهاشون برای سنین مختلف کودکان.


بازیهای کارتی حافظه‌ای، بازیهای صفحه‌ای و جورواجور انگری‌بردز که خارج از صفحه‌ی موبایل و پدها روی میز چیده می‌شن و بچه‌ها با جوجه‌های مختلفشون میفتن به جون آدم‌بدا!


جالبترین خبری که خوندم این بود که شرکت دویچ‌تلکام پدر شرکت تی‌موبایل توی یه میدون یه مجموعه‌ی گنده‌ی انگری‌بردز درست کرده در سایز ساختمونهای چند‌طبقه و با یه دوشاخه عظیم‌الجثه یه انگری‌بردز دنیای واقعی رو مدل کرده! اتفاقا کلیپشم یه وقتی دیده بودم شایدم یه گوشه کناری داشته باشم کلیپشو.


تبلیغات، تبلیغات دنیای متمدن امروزی سر یه چیز خیلی کم‌اهمیت که می‌شه از توش بالای میلیارد دلار درآمد داشت! یعنی چیزی در حدود یه دونه یک و چهارده تا صفر جلوش از وجه رایج مملکتی ما. می‌بینی مخ اقتصادی کجا خوابیده؟ وسط دوتا چشای یه جوجه عصبانی با سگرمه‌ کلفت و سیاه!


هات‌داگ


گاهی وقتا فکر می‌کنم چی می‌شد اگه با گرگ یه دکه‌ی کنار خیابونی مواد غذایی می‌زدیم. مثل یه مغازه‌ی هات‌داگ به سبک فرنگی! دوتاییمون از این لباسای آشپزباشیی با کلاه سفید و دستکش می‌پوشیدیم و وامیستادیم به کاسبی!


فرض کن تو از اون خیابون بگذری ببینی یه دکه‌ی جدید کنار پارک زدن و یه بوی هات‌داگ در حال دورزدن و پختن داره ازش بلند می‌شه. میای جلو می‌بینی یه گرگ خاکستری وحشتناک با لباس سفید تمیز و یه عینک پنسی شیشه‌گرد ظریف و یه لبخند همیشگی پشت دخله و من به عنوان تهیه‌کننده هات‌داگها سرگرم فعالیتیم...


پیش‌خون تمیز با انواع سس خردل و فلفل و سفید تزئین شده. چندجور دستمال مختلف هم توی جادستمالیها اون‌طرف گذاشته شده. عکسهای گنده‌ی هات‌داگهای آماده با چندجور تزئین سسهای مختلف در و دیوار دکه رو به جلوه آورده. رنگهای شاد و گرم همه جا رو گرفته، بنده و ایشون و یه وردست دیگه که میتونه یه دختر جوون و خندون باشه.


راستی! یکی دوتا پیک موتوری هم داریم! با یه سطل زباله‌ی گنده به شکل یه ساندویچ هات‌داگ وایساده!


کارمون می‌گرفت ها! با جاذبه‌ی توریستی خیلی اکتیوی مثل گرگ! طفلک فکر کنم دیگه عادت کرده بسکه مردم اینطوری نگاش کردن!!!


هیچوقت دلم نمی‌خواد گرگ باشم. یه نفر خیلی خیلی متفاوت که مجبوره مرتب خودشو به اطرافیانش ثابت کنه و اگه یه روز این کارو نکنه طرد می‌شه یا شکار!!!


هروقت تلویزیون داستان کلاه‌قرمزی ، گرگ بد گنده یا داستانهای گرگانه رو تعریف می‌کنه، با یه غم عمیق و خاموش تظاهر می‌کنه که ندیده. می‌دونی از موقعیتش یاد چی می‌افتم؟ یاد ایرونیهای کشورهای دیگه. جایی که مردم عادیشون عینا همین احساسو بهمون دارن.


جنگل خودمون خیلیم خوبه. هر اشکالی که داره.



سرگرمی


اگه سرگرمی خودتو به عنوان شغل انتخاب کنی یه لذت زندگیتو از خودت گرفتی. آدم با چیز اجباری حال نمی‌کنه.


از اون طرف اگه تونستی جوری خودتو عادت بدی که به شغلت مثل سرگرمی نگاه کنی بردشو کردی. کار سختیه، خیلی سخت. اگه کسی بازخواستت کنه که چرا این کارو نکردی نمی‌شه.


من بعضی وقتا هست که به یه گوشه‌ی کارم علاقمند می‌شم ساعت و شب و روز نمی‌شناسم خیلی بامزه‌س اما اگه وسط کار یکی برداره بگه چرا داری خاک‌بازی می‌کنی تمام کیفش تموم می‌شه.


نمی‌دونم این اشکالمه یا حسنم یا هردوتاشم. وسواس می‌کنم. می‌خوام کاریو که می‌کنم بهترین باشه برای همین طول می‌کشه، تا هم میام روون بشم توش یه روش یا کار جدیدتر میاد که باید اونو اهلیش کنم. بازم نمی‌دونم چرا چی چطوره چقدر خوب یا بده.


بعضی وقتا فکر می‌کنم اگه الآن توی یکی از این مراکز تحقیقاتی پدرمادردار بودم که یه سری امکانات توپ در اختیارم بود و بهم می‌گفتن این امکانات، این دستیار، این پول، این وقت، این تو و این پروژه! برو ببینیم چکار می‌کنی، چکارا که نمی‌کردم.....




هرزنامه


آدمی که روزمره‌نگاری نداره، سیاسی‌نویسی نمی‌کنه، اهل مسائل داغ روز و نقل محافل نیست، جوک و طنزو سرگرمی بخصوصی هم نداره، دنبال مطالب علمی و فن‌آوری روز هم برا پر کردن پستهاش نیست، هر از چند وقت هم بادش می‌گیره به چرت و پرت و پرت و پلا می‌افته......



                                   آخه وبلاگش خوندن داره؟؟؟؟             والّا!!!!!!



پ.نون: هر از چندوقت بابونه رو که ورانداز می‌کنم می‌بینم خیلی صبورید شما طفلکیا :)



پشیمون شدم! شاید بعضی دوستان بگن پس چرا میای وبلاگ ماها رو می‌خونی با این تعبیر... کلا منظورم اینه که الآن از بابونه راضی نیستم جور دیگه‌شم بلد نیستم. حالا باید کیو بکشم؟ :)




همینطوری


چرا اینطوریه؟ هرقدر حالم بدتر، قلمم دلنشین‌تر !


امروز افتادم توی آرشیو ، الکی! از هر نوشته‌ای بیشتر لذت بردم یاد حس اون روز که افتادم دیدم چقدر بدحال بودم اون روز.


بالاخره باید یه روز قلممو خورد کنم...



پ.نون مرتبط: 

مامان‌سوکسه بچه‌شو نگا می‌کرد که از دیوار می‌ره بالا بهش گفت قربون دست و پای بلوریت!


پ.نون غیرمرتبط:

امیدوارم امتحان دزددریایی وبلاگمون خوب شده باشه.



تودار


پستم نمیاد یعنی نه که نخوام بنویسم می‌خوام اما نمیاد همینجوری.


آهان!  گرگ اومده بعد از اینهمه مدت انگار از سر کوچه رفته بوده ماست بگیره برگشته. داشتم کتاب می‌خوندم سرم پایین بود از پله‌ها که بالا می‌ره عادی می‌گه سلام و می‌ره بالا.


بعضی آدما و ایضا گرگا عادت به اظهار مکنونات قلبیشون ندارن. ممکنه تمام مدت دلش برام تنگ شده باشه یا کلی از دیدنم ذوق کرده باشه اما نکرده یه زنگی بزنه بزنه که هوی یارو داری چه گورتو می‌کنی حالت چطوره. حالام که اومده یه چیزی تو مایه‌های سغالم یا غمپزت یا گررررر همچین چیزی گفت و رفت تو اتاقش.


به این اخلاق گهرگش عادت دارم می‌رم الآن تو اتاقش ماچش می‌کنم.


گرگا رو باید همونجور که هستن قبول کرد، گرگن دیگه...



هی روزگار


دانشجو که بودم کار می‌کردم، برنامه‌نویسی هم می‌کردم، رو پروژه‌های ذوقی خودم هم تحقیق می‌کردم بدون اینکه اینترنت و اینهمه اطلاعات مفت دم دستم باشه آرشیو دانشگاها و مؤسسات علمی رو می‌چلوندم همه رو ذله می‌کردم. 


علاقه زیادی هم به بازیهای کامپیوتری داشتم بخصوص اونهایی که برچسب ادونچر داشتن اونهایی که باید معماهایی رو حل کنی! می‌شد ساعتها توی یه اتاق دنبال یه سرنخ می‌گشتم و سلولهای خاکستری شیش‌سیلندر مشغول به فعالیت بودن! یه سری بازهای دزد دریائی بود که خوراک من بود عشق دزدی کشتیهای انگلیسیا و اسپانیاییها بودم، قاچاق و شمشیربازی رو عرشه‌ی کشتیها!!


 ورزش هم می‌کردم انواع مختلفشو البته نه در سطح قهرمانی اما مرتب. یه مدال برنز جودو هم دارم نمی‌دونم کجاست الآن. 


فیلم می‌دیدم کیلوکیلو!! یه آرشیو کم‌نظیر از فیلمهای مورد علاقه‌م داشتم روی کاستهای وی‌اچ‌اس، فیلمهایی که گیر باد نمی‌اومد. اورسون‌ولز، مجموعه‌ی فیلمهای فلینی، مجموعه نسبتا کاملی از فیلمهای هیچکاک، وودی‌آلن، کیارستم، مخملباف، که و که، فیلمهای کمیاب سینمای ایران و جهان. با علاقه پیداشون می‌کردم وقت می‌ذاشتم پیداشون کنم و بشینم با کیف نگاشون کنم. نقد سینمایی هم می‌نوشتم. مشتری پروپاقرص نشریات سینمایی بودم. 


عکاسی می‌کردم نیمه حرفه‌ای. عکسهای سیاه و سفید رو خیلی بیشتر دوست داشتم خودم هم چاپشون می‌کردم بعضا.


با بر و بچ اهل ددر دودور و کمپ و بیرون‌شهر بودیم مرتب آخر هفته‌ها پلاس کوه و بیابون بودیم. چه کیفی می‌داد سه ساعت چوب جمع کنی ببری اره کنی آتیش درست کنی ذغالها رو پهن کنی دو طرفش سنگ بذاری و سیخهای کباب رو با ولع تماشا کنی و بچرخونیشون، قارچ بزنی سر یه سیخ و بذاریش تو قلب آتیش و از چکیدن آبش و صدای جززززز بخار شدنش لذت ببری داغ بندازیش بالا و آی بسوزی.


به نظرم اون وقتا شبانه‌روز اقلا 38 ساعت بود گاهی تا 50 ساعت هم کش میومد. اگه نه که یه نفر آدم چطور همه این کارا رو می‌کرد؟ 


این روزا چشم باز می‌کنی می‌بینی عقربه‌های ساعت با هم کورس بستن کی زودتر یه میلیون دورش تموم بشه همه هول!


کی روز تموم شد کی ماه تموم شد کی سال سر رسید.


موندم والا!!



مزرعه‌ی حیوانات


دیروز بیرون شهر بودم.


گاو بود گوسفند بود بوقلمون بود اسب بود جونورای دیگه هم بودن.


به نظرم اومد اینهام عین آدمها بودن یا بالعکس جوامع انسانی هم یه جور گرته‌برداری از این جوامع بودن!


بوقلمونها که تکلیفشون معلومه، هرکی هرچی می‌گفت یا نمی‌گفت اینها خیلی عصبانی می‌گفتن "غیرقابل‌قبول" !!! منفی  منفی! با صورتهای برافروخته انگار کامل درجریانن و طرف داره اشتباه می‌کنه.


گوسفندها هیچوقت نمی‌تونن به یک نتیجه واحد برسن به طور کلی. چون هرکدومشون فقط به فکر خودش بود و به دیگران اهمیت نمی‌داد فقط بلد بودن بگن "مَـــــــــــــــن"!!!


در عوض گاوها در نظر اول خیلی اجتماعی‌تر بودن موقع سخنرانی حرف از "مـــــــــــــا" می‌زدن. اما این که می‌گفت "ما" اون‌یکی هم همینو می‌گفت از طرف خودش و من خداییش نفهمیدم حرف همو تأیید می‌کردن یا تکذیب. شایدم اونقدر مغرور بودن که حرف گوسفندها رو با یه جور نخوت و خودپرستیی بجای "من" به صورت "ما" می‌زدن. درست درنیافتم.


از همه عاقلتر فکر کنم اسبا بودن چون به همه این جونورای نادون می‌خندیدن "هیهیهیهیهییی" چشمهاشون هم مهربونتر از بقیه بود واقعا!!

برای همین اون کره‌اسبیو که دستمو گاز گرفت به راحتی بخشیدم شاید منو با هویج اشتباه گرفته بود. کره‌ی آدمیزاد هم از این اشتباها می‌کنه چه رسد به اسب.


ما مردمان سخت‌کوش


اونکه کولرو راه‌اندازی می‌کنه، اونکه یخچالو تعمیر می‌کنه اونکه وسایل آنتنو نصب و اصلاح می‌کنه، اونکه شیر و لوله‌ها رو اصلاح می‌کنه همه یک وجه اشتراک دارن...


همه‌شون مثل من بدقولن :(



خوابم


خواب چیز خیلی خوبیه اگر هزار کار نداشته باشی، نگرانی هزار کارو نداشته باشی، هزار نفر منتظرت نباشن، بگیری تخت بخوابی هرچی رفت بدی دمش تا سیر سیر سیر بشی خودت به خوش خودت چشاتو باز کنی و چند دقیقه فقط سقف اتاقتو نگاه کنی یه کش و قوس جانانه بری بالشت یا خرس پشمالوتو تو بغلت فشار بدی بشینی لب تختت چند دقیقه هم پاهاتو آویزون کنی و راه بیفتی.


اگه صدتا قول به صدنفر داده باشی هزار تا کار رو کله هم کپه شده باشن احساس مسئولیت داره نصفت می‌کنه اونوقت صبح و ظهر و عصر و شب و نصفه‌شب همه‌ش یا خواب باشی یا گیج یا چسبیده به تخت خواب از خواب بدتر خودت! از تو بدتر خواب! واقعا!!!