«زندگی راحت و بیدغدغه حق مسلم ما نیست»
هرروز یه برگه امتحانی پشت و رو از روی این جملهی گهربار بنویس تا خوشبخت بشی. منم این کارو میکنم منتها از شنبه، عین تعیین روز شروع رژیم...
آدمیزاده دیگه، وقتی یه چیزیو مال خودش بدونه دیگه باهاش حال نمیکنه وقتیم که نباشه نعرهش در میاد پس این نکبت کجاست!!!
پ.نون:
دارم به خودم میگم فقط بعضی وقتا فکرامو بلند بلند مینویسم.
پ.نون:
گرگ که غرق سریال مورد علاقهشه و ظاهرا اونم بلند بلند فکر میکنه میگه یه روزایی خیلی دلم میخواد اون قلمیو که باهاش کاغذاتو اینطوری سیاه میکنی فرو کنم تو دماغت!!
توضیح ناواضحات:
تأکید من روی کلمه "مسلم" هست و هدفم اینه که به خودم یادآوری کنم و برای خودم جا بندازم کسی که اتفاقات اطرافش کاملا به نفعش نیست بپذیره که حقی ازش ضایع نشده. اوخ! گرگ داره دور و برش دنبال چیزی میگرده شاید میخواد به وعدهای که داده الآن عمل کنه!
دلهرهای گرفتارم کرده است یا استرسی یا فکر و خیالی یا اضطرابی شاید هم جنی شده باشم هرچه که اسمش باشد باشد، گرفتارم کرده است آرامم نمیگذارد.
چارهای برایش سراغ ندارم جز اینکه بنویسم بدون هدف. هدفی سراغ ندارم که نشانهاش بروم. فقط میدانم که باید بروم مثل راه رفتن در مه در یک گرگومیش غروب جایی که نمیدانی کجاست و به کجاست. همینقدر معلوم است که اینجا نباید باشی وقتی که شب میرسد.
دنیایم تنم را به خود گرفتار کرده و روانم را از خود میراند. چه جدایی آزارندهای. شاید اگر بپذیرم و بروم آزاری هم در کار نباشد مثل رانده شدن پروانهای از پیله کهنه و دریده. ناچار به تجربه هستم.
فقط باید بروم و بروم.
رفتن شاید خود هدف باشد. مگر همهی ما در همهی عمر چه میکنیم، غیر از اینکه میرویم و میرویم و از رسیدن وحشت داریم؟ دلخوشیهایمان را در میانمنزلها میجوییم که هر روز میگذاریم و میرویم.
اما این دوگانگی.... نمیدانم.
دوش به خـــــــــواب دیدهام روی ندیدهی تو را وز مـــــژه آب دادهام بــــــاغ نچیدهی تو را
قــــطـره خــون تـــازهای از تـــو رســیده بر دلم بــــه که به دیده جا دهم تازه رسیدهی تو را
بـــا دل چـــون کــــبوترم انس گرفته چــشم تو رام بــــه خود نمــــودهام باز رمیدهی تو را
من که به گوش خویشتن از تو شنیدهام سخن چون شنوم ز دیگران حرف شنیدهی تو را
تــــــیر و کمان عــــشق را هر که ندیده گو ببین پشت خمیدهی مرا چشم کشیدهی تو را
قـــامتم از خمیدگی صـــــورت چنگ شد ولی چـــــنگ نمیتوان زدن زلف خمیدهی تو را
شــــام نمیشود دگر صبح کسی که هر سحر زان خــــــم طـــره بنگرد صبح دمیدهی تو را
خـــــــستهی طـــــــرهی تو را چاره نکرد لعل تو مـــــــهره نداد خاصیت مـــــارگزیدهی تو را
ای که به عشق او زدی خنده به چاک سینهام شکر خدا که دوختم جیب دریدهی تو را
دست مکش به مــوی او مات مشو به روی او تا نکشد به خون دل دامن دیدهی تو را
بــــــاز فروغی از درت روی طلب کجا بـــــــــرد زان که کسی نمیخرد هـیچ خریدهی تو را
فروغی بسطامی
چند وقت پیش با میرزعباس آشنا شدم خونهی بر و بچههای اهل دل دیدمش از همهی بر و بچ جوونتره، البته غیر از من! خیلی خاکی و با صفا. بهش گفتم چرا سر و صدایی نداری مرد! نه تو قرارای آببازی شرکت میکنی نه با اینا که کیش رفتن میری صفا؟ میگه ایآقا! کو دل و دماغ؟ منم و قلمدوات و این چارتا برگ کاغذ امشبم اگه اصرار طاهر نبود الآن داشتم تو خونه حسابکتاب چک و قسطمو میکردم. دلم براش سوخت دیدم این بچهها هرکدوم کلی سنوسالشون بیشتر اما دلشون عین جوونا شر و شور داره و این مثل من افتاده گیر روزمرگی.
برای اینکه یادش کرده باشم این قطعه شعرشو میذارم. شعرای خیلی خوشگلی داره. شاید بازم ازش گذاشتم.
پ.نون: هنوز هستم شکر خدا
گرگ داره میگه چرا گوشات اینقدر کوچولوه؟ بهش میگم گوشام معمولیه نه؟
گفت نه خیلی کوچیکه تا حالا خر اینجوری ندیدم.
توی آینه که نگاه میکنم میبینم فقط چشمام به همون نجیبی خره!
این مسئله هر سال ماه مبارک برام مطرح میشه و بعد از یک ماه لاینحل میره توی پوشه مسائل لاینحل تا سال بعد!
از نظر آماری بخوایم بررسی کنیم چنددرصد ملت روزه میگیرن؟ خوشبینانهی خوشبینانه که بخوایم حساب کنیم 30درصد نه 40درصد.
نمیخوام بگم 60 70 درصد ملت نامسلمونن، اصلا! اما خودمونیم دیگه همهمون توی جامعه میچرخیم دیگه، خیلیها مسلمونن اهل روزهگیری نیستن. عذر شرعی دارن مریضن یا هرچی.
خلاصهی مطلب اینکه آدمهایی که توی خیابونها رفت و آمد میکنن من میگم که درصد عمدهایشون روزهگیر نیستن. اما میبینیم دمدمای غروب، افطار که میشه بالای صددرصد رانندهها و آدمهای توی خیابونها دیوونه میشن! میزنه به سرشون، سبقتهای عجیبغریب میگیرن، خل میشن!
نمیفهمم چرا؟ اگه روزه نداری حالا دهدقیقه یه ربع اینور اونور برسی چی میشه مثلا؟ چراغقرمز همونه که روزای عادی هم هست، قانون که عوض نشده! اینو چرا رد میکنی؟ اون بدبخت که داره کنار خیابون راه میره چه گناهی کرده که باید از رو فرق سرش رد شی به این گناه که بغل خیابون سر راه تو وایساده؟ حالا بماند که اون عابر پیاده هم به سهم خودش مغزش مختل شده.
شاید، و فقط شاید اون درصدی که روزه دارن و دیرشون شده و دارن عجله میکنن که به سفره افطارشون برسن اونای دیگه رو هم تحریک میکنن که این که دیوونهس چرا من نه؟ همهچی مسریه، دیوونگی که صد البته :)
پیرمردی رو میشناسم که با پشت خم هر صبح بعد از سپیده هزار بار یه تیکهی راه پنجاه متری رو میره و میاد میره و میاد میره و میاد میره و میاد میره و میاد میره و میاد میره و میاد میره و میاد.......
یه شاخهی درخت نسبتا قطور و صاف درختم به عنوان عصا میگیره دستش.
و من... اگه میشد یه قدمم رو کپی میکردم که بتونم قدمای بعدیمو پیستشون کنم. تکنولوژی چیزم کرده. همین این. اسمش چی بود؟
ارتباطات اجتماعی خیلی ظرایف داره که قلقش به دست نمیاد مگر با تجربه مکرر و تجربه. قضاوت در مورد اخلاق یه آدم، و انتخاب نحوه مناسب برخورد با اون شخص در یک نگاه تقریبا محاله. بله میشه تو یه تصمیمگیری مقطعی آدم بتونه تقریبا مناسبترین نحوه عکسالعمل به حرفها و کارهاش رو انتخاب کنه اما نمیتونه بگه این آدم قطعا اینجوریه و براش فرمول کلی صادر کنه.
توی تاکسی نشستی. یه رانندهی عصبی هست که دم به دقیقه سبقتهای ناجور میگیره، هرکی از جلوش میاد چارتا لیچار چارواداری بارش میکنه. عابرهای کنار خیابونو میترسونه. به نظرت چقدر آدم بدیه؟ شاید دوتا خیابون پایینتر یه تصادف کرده با آدم دیوونهی بیمنطقی که پاک زده به سرش. آستانهی تحملشو دریده و هنوز حالش نیومده سر جاش. شاید فرداش اگه ببینیش خیلیم سلیمالنفس باشه، شاید.
رفتی خرید. زن فروشنده یه اسکناس مچالهی بیگوشهی نقاشیشده بهت میده بقیهی پولت. با احتیاط بهش میگی میشه اینو عوضش کنی؟ بلا نسبت مثل هاپو برمیگرده طرفت میگه من اینو از خونهی ننهم که نیاوردم یه مشتری بهم قالبش کرده. عتیقه که جمع نمیکنیم همینا رو باید بدیم بره. بد جونوریه نه؟ نمیشه طرفش رفت؟ اولین حدس برای این آدم باید این باشه که دم پریودشه، ولش کنی خرخرهتو هم میجوه. خدا اینطوری براش خواسته و برای بقیهی جامعهی نسوان.
توی اداره، پروندهتو خیلی محتاط میذاری رو میز طرف. همینطور که سرش پایینه بازش میکنه و یه ورق تندی توش میزنه. بعد میگه کپی شناسنامه و کارت ملیت کو؟ پاراف مسئول نوسازی چرا نداری؟ تابلو به اون گندگی زدیم توی راهرو که وقت ما و نوبت اونای دیگه رو بیخودی ضایع نکنین شماها. بعد با خشونت پرونده رو به هم میکوبه و میندازه جلوت و به نفر پشت سریت میگه شما... بله ممکنه ایشون ذاتا آدم بدجنس و بداخلاقی باشن. شاید هم تو خونه زنی داره که با هم تفاهم ندارن و اون دعوا و مرافعهی توی خونهشو همینطوری آورده سر کار. ایبسا الآن جای تو داره اونو پیش چشمش میبینه با یه صورت به همفشرده و آمادهی پارس. یا اینکه صابخونهش به اینجاش رسونده روز و حالشو. نمیدونم هزارتا دلیل مختلف.
منو توی یه مهمونی میبینی صورتم تو همه. هرچی باهام حرف میزنی رومو میگردونم یا چرت جوابتو میدم یا نیشدار و تند. از اون به بعد میگی پ.نون آدم مزخرفیه؟ ممکن نیست حدس بزنی چیزی ذهنشو درگیر کرده که الآن اصلا اینجاها نیست؟ شیشدنگ حواس و اخلاق و روزگارشو همچین گرفته که نمیتونه خودش باشه؟ بخصوص آدمایی که سابقه و استعداد آستانه تحمل پایین و افسردگی دارن. اونا که پاک تغییر ماهیت میدن بدون کنترل. افسارشون میافته دست یه جونوری که ازش بیزارن.
نظر من اینه که آدم باید احساس اولش نسبت به کسانی که برخورد اجتماعی نامناسبی دارن قبل از بیزاری و دلخوری، دلسوزی باشه. چون اینجور آدمها خیلی بیشتر از لطمهای که به دیگران میزنن دارن روح و روحیهی خودشونو متلاشی میکنن.
این عقیدهی منه. عقیدهای که هیچوقت نتونستم اجراییش کنم. مجلسم تصویبش کرده اما دولتم زیر بار بخشنامهی اجرائیش نمیره هیچ رقمه. مگه وقتی که حالم خوب خوب باشه.
کو اون حال؟
پ.نون: بعضی وقتها یه چیزی غلغلکم میده وبلاگمو پاکش کنم. نمیدونم دلیلش چیه اما الآن خیلی داره غلغلکم میده. یکی دوروزی این ورا نیام شاید بهتر بشم. همین الآن مشغول پاک کردن اکانتهای پلاس و فیسبوکمم شاید این غریزه نابودگریم به وبلاگم لطمه نزنه.
بچهسال که بودم یکی از بزرگترین آرزوهام این بود که یه روزی مورچهخوار مثل آدم مورچه رو بخوره و مورچه نتونه نوک دمشو سوراخ کنه و پررو پررو بیاد بیرون!!
داغش سر دلم مونده :)