بانجی جامپینگ یه جور ورزشه یا ماجراجویی یا دیوونگی یا هرچی که اسمش هست من که جرأت نمیکنم طرفش برم مثل خیلی از این تفریحات نفسبر دیگه که خیلیم پرطرفداره.
برای اونایی که نمیدونن چیه یا با این اسم اقلا آشنایی ندارن بگم آدمو میبرن بالای یه بلندی حالا یه پله یا ساختمون یا یه سکوی آماده شده برای همین کار خلاصه ارتفاعش حسابی بلنده چند ده متر. پاتو میبندن به یه کش یا هر چیز دراز کشسانی که من اطلاعی ندارم جنسش چیه شاید یه سرچ زدم بعدا اومدم گفتم جنسش چیه. طول این کشه به قدری هستش که اگه تو پرت شدی پایین بعد اون کشه کش اومد مخت به کف اونجا داغون نشه تا نزدیکیهای سطح مخداغون میرسی و برمیگردی خوب؟ اونوقت از اون بالا پرتت میکنن پایین تا تفریح کنی و حقیقت مرگ رو از یک قدمیت ببینی.
داشتم فکر میکردم اگه یه روز بانجی بجامپم اون وسطا به چی فکر میکنم. قبلش به چی؟ اگه یه روز بیبانجی بجامپم چی؟ نه که برم دور از جون از اون بالا خودمو پرت کنم پایین ها! مثلا توی یه کوهنوردی یهویی پام سر بخوره بعد یه ارتفاع مثلا 300 400 متری رو بنا باشه سقوط آزاد بیام پایین خوب یه زمانی میبره که برسم اون پایین و مرحمت سرکارم زیاد بشه. تو اون فاصله زمانی مخم اگه از کار نیفته به چی فکر میکنم؟ اصلا اگه از اون چتر بازها باشم که از هواپیما پریده چتره خراب از کار در اومده!
واقعیتش اینه که من با مرگ بسیار رفیقم. نه ازش میترسم نه نگرانشم. فکر کنم اگه ارتفاعم خیلی بلند باشه از زیبایی منظره لذت خواهم برد. یه لحظه میترسم اما بعدش دیگه نه. هر لحظه هم برای رسیدن به پایین راغبتر میشم. مثل باز کردن یه کادو میمونه یا یه نامه از یه دوست که سالها منتظر رسیدن نامهش بودی و امروز پستچی آورده در خونه...
جالبه نه؟ از بانجی مث سگ میترسم اما از مرگ نه! در حالی که بانجی آدمو تهدید به مرگ میکنه و ترسش همینه!
پی اس: اونایی که با زبان ینگهدنیایی آشنایی دارن و علاقمندن بدونن کش بانجی چطور درست میشه و مشخصاتش چیه اینجا رو نگاهی بندازن.
به آسمان نگاه کردهای؟
منظورم نگاه کردن است نه دیدن. هیچوقت شده بنشینی و آسمان را به چشم خریداری نگاه کنی؟
آسمان روز فقط یک ستاره دارد که آنهم چشم را میآزارد، ازخودراضی!
آنروزها در آسمان همیشه دنبال پرستوها میگشتم که جیغ میکشند آن بالاها و دنبال هم میکنند مثل بچههایی که پاککنشان را همکلاسی شیطانی کش رفته باشد! حاضرم یک عصر بهاری نود ساعت جیغ پرستوها را یک نفس تماشا کنم. حاضرم برای یکییکیشان دست تکان دهم به شرط اینکه من را هم در بازی خود شریک کنند اما نمیکنند نمیدانم چرا...
چلچلهها همیشه پیامآور خبر خوبند و هوای خوب. راستی میدانستی چلچله قبل از پرستو به معنی لاکپشت است؟ چه اتفاقی میافتاد اگر بنا بود لاکپشتها دم غروبها دنبال پشهها میگذاشتند و با هم دم شادی میگرفتند آن بالا، بالاتر از کاج بلند خانه عمهخانم. حتما خیلی کشته و زخمی دادهاند تا از خیر پریدن گذشتهاند و زمینگیر شدهاند! اینهمه زحمت به خاطر یک پشه ناقابل!
آسمان آن روزها چیزهای جالب دیگری هم داشت که میارزید چرت بعد از ظهرت را درز بگیری، صندلیت را بگذاری در تراس کوچک خانه ، لیوان چای یا قهوهات را بگذاری روی عسلی کنار دستت و بزنی به قلب آسمان.
بعضی وقتها تکابرهای کوچک کومولوسی را میدیدی که راهشان را گم کردهاند و مثل بچههایی که به غریبی افتادهاند با احتیاط به طرف نامشخصی میخزند. دلت میخواست مثل پشمک بگیری و بخوریش. اقلا لپش را بکشی. اما وقتی که بابای عصبانی ابرک بیگناه افق تا افق را خاکستری میکند و به زمین و زمان ناسزا میگوید و نعره میکشد آسمان را دوست ندارم.
از همه زیباتر صورتکهای رنگین لوزی شکلی میدیدی که هرکدام یک دوست داشتند صورتک لبخند میزد. پسرک لبخند میزد . صورتک سر تکان میداد به چپ و راست پسرک دست تکان میداد. پسرک روی زمین بود و او در آسمان. قصه آنها یک قصه تکراری بود و عجیب اینکه همیشه لذتبخش. صورتک سعی میکرد دوستش را همراه خود به آسمان ببرد و پسرک خندان سر به سرش میگذاشت اورا پیش میکشید و رها میکرد. یک تلاش خستگی ناپذیر که تا وقتی مادر بر سر پسرک فریاد نمیکشید یکبند ادامه داشت.
این سال و روزها اما، همه ما قوز کردهایم و میدویم. چشمان ما جلوی پایمان را میپاید که زمین نخوریم. اگر اتفاقا سری بالا کنیم هم توفیر چندانی نمیکند آسمان خاکستریست، چلچلهها، ابرکها و بادبادکها با ما قهرند.
ای یار جفاکرده پیوندبریده
این بود وفاداری و عهد تو ندیده
در کوی تو معروفم و از روی تو محروم
گرگ دهن آلوده یوسف ندریده
ما هیچ ندیدیم و همه شهر بگفتند
افسانه مجنون به لیلی نرسیده
در خواب گزیده لب شیرین گل اندام
از خواب نباشد مگر انگشت گزیده
بس در طلبت کوشش بی فایده کردیم
چون طفل دوان در پی گنجشک پریده
مرغ دل صاحب نظران صید نکردی
الا به کمان مهره ابروی خمیده
میلت به چه ماند به خرامیدن طاووس
غمزت به نگه کردن آهوی رمیده
گر پای به در مینهم از نقطه شیراز
ره نیست تو پیرامن من حلقه کشیده
با دست بلورین تو پنجه نتوان کرد
رفتیم دعاگفته و دشنام شنیده
روی تو مبیناد دگر دیده سعدی
سرخط داستان را اینجا بخوانید.
بیایم تخیل خودمون رو محک بزنیم. هر کی حال و حوصله داره یه بار سرجمع از اول داستان رو مطالعه کنه و بعد هرجور که دلش میخواد هرقدر ساده یا مفصل، اکشن یا احساسی، عرفانی یا فانتزی داستانمون رو به سلیقه خودش جمع کنه و قصه رو تمومش کنه.
پ.نون:
بعد از آن روز من و فلرتیشیای من مدام مشغول بحث و گفتگو بودیم. گاهی دوستانه و همجهت، گاهی نظرات و فلسفهها یکی نبود اما اختلاف در حد یک جمله قبول ندارم تمام میشد و بعضی از بحثها به جنگ لفظی میانجامید وقتی که من و او در سنگر خود پافشاری میکردیم و قصد داشتیم که دیگری را مجاب استدلال خود کنیم که در نهایت با آخرین تکتیر "میدم بچهها..."ی او، همیشه من بودم که کوتاه میآمدم و غائله به نفعش تمام میشد. ناراضی هم نبودم، بحث و مشاجره با او را دوست داشتم دلم نمیخواست مغلوبش کنم و بعضا نمیتوانستم. منطق بسیار محکمی داشت و مطالعهای بینظیر.
عادتم شده بود که زانوانم را جمع میکردم و گوشه اتاق مینشستم، او هم روی زانوانم قدمرو میزد. موقع بحث و مشاجره از فرط هیجان نمیتوانست یکجا ساکن بماند. ندیمه مهربانش اما خیلی از دفعات که بالکل نمیآمد یا میآمد و گوشهای چرتش میبرد یا چیزی میبافت. جوری خودش را سرگرم میکرد و بعد از دو ساعت یا اندکی بیشتر همیشه خواب بود.
یک روز پرسیدم:
- آدم خوب با آدم بد چه فرقی توی خاطرشون دارن؟
- خیلی ارتباطی به خوبی و بدی آدم نداره بیشتر احساسات آدماست که حاکمه. وقتی یه دزد تو خونهش نشسته اونجا پدر خونوادهست. بچهشو دوست داره زنشو میبوسه. اونوقت ذهنش یه گلستون خوشبو و رنگه. اما به محضی که بره تو فکر شغل و حرفهش از شخصیت پدر و شوهر خارج میشه و تبدیل به همون آدم جنایتکار یا مجرم میشه و ذهنش طوفانی و زشت میشه.
- یعنی آدم شیطونصفت بعضی ساعتها فرشتهست؟
- میشه که باشه، میشه که نه.
- و برعکسش هم.....
- بله همینطوره.
- ببین تو خیلی بار بهم گفتی که هر لحظه اراده کنی میتونی خاطر منو هرطور که خواستی عوض کنی، حالا که من اینو میدونم هیچ راهی وجود داره که خودمو در مقابل شماها چه خوباتون و چه اون آدمبدا مقاوم کنم؟
- ....... حقیقتش اینه که صد یک که نه پونصد یک آدمها اصلا اینطوری هستن. هیچکی نمیتونه توشون دست ببره اما اکثرا قابل خوندن هستن و تک و توک آدمهایی هستن که کلا برای ماها عبورممنوعن!
- خوبه خوبه بیشتر بگو خیلی علاقمندم بدونم.
- آدمهای خیلی لجباز و خیلی مصمم اونایی هستن که ما میتونیم بخونیمشون اما دستکاری توشون سخته یا حتی محال! اینا با خودشونم لج میکنن یا تصمیمشون وحی منزله اگه ما هم دست کنیم اونا فوری عوضش میکنن و عوض کردنش هم کلا کار سختیه مثل اینکه اینها رو حجاری کرده باشن! اونایی که عبورممنوعن خوب یا پاک خلن یا خیلی عاقل که تو این شرایط ماها دسترسی نداریم و اساسا طرفشون نمیریم.
- منظورت اینه که من باید تمرین اراده کنم و لجبازی؟
- باید پشت هر کارت یه منطق محکم، ساده و روشن باشه. این کارو میکنم چون دلم خواسته که شد، دله تو چنگ منه یهویی دیدی یه چیز دیگه خواست! اگه خوشحالی باید برای خوشیت دلیل داشته باشی الکی شنگولم ممکنه با یه غلغلک بر و بچههای من بشه میخوام کله همه رو بکنم! اما تو حالاحالاها نمیتونی در ذهنتو به روم ببندی، عددش نیستی!
- نه قربان! تشریف داشته باشید لطفا! ما کی باشیم که سرکار رو از منزل خودتون جابجا کنیم؟
لبخند خاص خودش را تحویلم داد و شمرده شمرده گفت:
- همه کلیدها همین الآن به دستهکلید خودت آویزونه! خدا کنه که بشناسیشون.
- راستی! بالاخره بعد از اینهمه حرف کشیدن از من فهمیدی چرا من اینطوریم؟ دلم و مغزم و زبونم به هم میپرن؟
- آره، کمبود اعتماد به نفس! به شدت کمبود داری! اینجای کارت میلنگه بدم میلنگه!
- یعنی چی؟ من آدم خجالتیی نیستم اصلا!
- اعتماد به نفس کلا با خجالت دوتان! یه خجالتی هست از حیاست اما یکیم هست که خجالت هم نمیکشه اما دست و دلش میلرزه، اصل اصل کار همونه که اول گفتم همه کارات باید مستدل باشن! مستدل! اگه یکیو همین الآن میخوای بکشی باید بتونی با قدرت زیرش امضا کنی من کشتم! اونجا که درست شد اعتماد به نفسه نباشه هم پیداش میشه. اگه آدم احساساتیی هم باشی باز یه منطق احساسی هم میتونی پای کارهات بذاری لازم نیست خشک و دودوتا چارتا هم باشه. هر کاری اصول خودشو داره، روش فکر کن!
دور و برش را نگاهی انداخت به دنبال سادهترین راهی که به سمت استراحتگاهش بیابد. او و ندیمه را کف دستم گذاشتم و به سمت خانهشان حرکت کردم. بین راه با ملایمت پرسیدم:
- میگم...
- میگی!
- نمیذاری که!
- آخه معمولا چرت میگی!
- خوب آره اینم شاید یعنی حتما!
- بگو حالا یه ساعت صغری کبری میکنی تو هم...
- کاش میشد با من ازدواج کنی!!!
دخترک ناگهان از خنده منفجر شد! به حدی که ندیمه به شدت از خواب پرید و با چشمان گشاد از وحشت و تعجب بانویش را نگاه میکرد. کف دستم میغلتید و ریسه میرفت.
- فکر کن!!! همینم مونده با یه غول بیابونی عروسی کنم!! طایفهم چیا که بهم نمیگن!! :)))) چطوری باید بچهمونو شیرش بدم :))))
- نخند خوب!! گفتم کاش می شد! آخه مث تو ندیدم تو غولا! اگه میدیدم که تا الان عزب نمونده بودم!
در حالی که اشکهای خندهاش را پاک میکرد و صورت گلانداختهاش را با دستهایش پوشانده بود گفت:
- وای مردم از خنده! خیلی تصورش باحال بود! اونوقت من باید برای خودمون دوتا غذا درست میکردم یه ماه تمام باید کار میکردم که یه نهار تو رو تهیه کنم!! :)) یه آشپزخونه درست میکردم که توش هفصدتا آشپز دائم مشغول باشن! و یه رختشورخونه که هزار تا کلفت نوکر سه شیفت مشغول بشور و بساب بودن :))))
راست میگفت! شاید برعکسش عملیتر بود اگر من با این دستهای نخراشیدهام همهچیز را نابود نمیکردم!!
- قول میدی پیش من بمونی و توی ذهنم بگردی دوست درونی من باشی؟
- هستم که!
- اور افتر؟
- اور افتر :)
آنها را به ملایمت کنار ورودی منزل فرود آوردم. قبل از خارج شدن سرش را برگرداند و گفت قول...
پایان
غواص :
از فرداش دس به کار شدم! شروع کردم به تکوندن مغز فرسودم:
" اگه واقعا
دنیای این آدم کوچولوها وجود داره، من دارم ظالمانه دنیاشونو زیر و زبر می
کنم! یه روز شادم... دنیاشون گلستونه! اما وقتی عصبی یا افسردم چی؟
دنیاشونو می ترکونم! آخه اونا چه گناهی کردن که از روح و روان من زندگیشون
بهم میریزه؟! انگار تو اوج زندگی شاد و سرحال خودم باشمو یهو 1 سونامی و
زلزله دگرگونش کنه! اصن خسارت اینهمه خرابیو اینا از کجا بیارن؟؟؟" خلاصه
شب تا صبح تو رختخواب غلتیدم... صبح تا شب قدم زدم و قدم زدم تا دست به کار
شدم. اولین جایی که رفتم مغازه حاج نعیم مدادچی بود. یه دفترچه یادداشت
خریدم 1500 تومن! اصل و فرع حالمو بایس توش مینوشتم! :
" امروز مدیرمون
کج خلقی دیشبشو سر من خالی کرد! با اینکه یه ماه سر تهیه یه گزارش مبسوط از
سایت دویده بودم، گزارشو نخونده رد کرد و 1 نگاه تحقیرانم بدرقه راهم کرد!
اون موقع که داشتم از کوره در میرفتم انگاری یه چیزی پشت گوشمو نیشگون
گرفت! آرررررره! پس فلرتیشیام قصد داره کمکم کنه! خدا رو شکر که بود!
همونجا درجا دستمو تو جیب کتم فشار دادمو آرووم از اتاق رئیس زدم بیرون!"
خوشحالم
که 1 شهرو از وقوع طوفان یا زلزله نجات دادم. حالا کارمو تو 1 موقع مناسب
دوباره به نمایش میذارم. اگه من به کاری که کردم مطمئنم پس نظر دیگران
مفتشم گرونه! :)
رفتم خونه و به آرامی دراز کشیدم! چشمام که داشت گرم
میشد، یه چیزی زیر دماغمو غلغلک داد!!! با عطسه تو جام نشستم! اوه! فلرتیشیا
و یه دخترک کوچولوی دیگه بودن... پر کلاه دخترک بود که زیر دماغمو غلغلک
میداد.
: سلام!
من: سلام...
: منو میکی اومدیم ازت تشکر کنیم!
میکی آدم کوچولوی رئیسته که بابت رفتار امروز اون کلللی شرمندس!
من:
خواهش میکنم! اون تقصیری نداره! ولی میتونه مثه تو شروع کنه وارد دنیای
رئیس بشه! راستی، امروز روز آرومی داشتین؟
: آره! راستش اولش نه! خوب تو
اتاق رئیست که بودی، نزدیک بود این شیطونکای دشمن باعث شن سوتی بدی خفن!
آسمون شهرمون نارنجی شده بود و باد هم می وزید! لنگه کفشمو که در آوردمو
زدم پس کله سردسته شیطونکا، اونم خنجرشو از کمرش درآورد که خورد پشت گوش
تو! بدجور داشت دور برمیداشت ها! ولی انگار تو زودی به خودت اومدی! در اوج
تعجب من واکنشت خییییلی صحیح شد! هم حرفتو آروم زدی و هم موقعیتو درک کردی!
داری میشی یه غول خوب و مهربون مثه اغلب اوقات!در مورد دنیای رئیست هم
..اوووم، خوب متاسفانه اون هنوز آمادگی پذیرش دیدن میکی رو نداره! نه تنها
باور نمیکنه، بلکه ممکنه بهش آزاری هم برسونه! یا خودش دیوونه بشه! باید
اطرافیان آمادگی رو درش ایجاد کنن! مثه خود تو! تو هم با اطرافیانت ظرفیتت
بالا رفتو رشد کردی! تا جاییکه آمادگی دیدن مارو پیدا کردی...
لبخندی
زدم که نشون از آرامش درونیم میداد! چشمای فلرتیشیا میدرخشید! خوشحال بودم
که اونقدر هشیار و گوش بزنگ شدم که با نوک تیز شمشیر دشمن هم، یاد
خویشتنداری و لزوم تسلط بر نفس خودم می افتم! رفتم تو اتاق... شماره تلفن
کسی رو که مدتها باهاش از روی رودربایستی حرف نمی زدم گذاشتم رو میز! آخه
نصف مشکلاتم از کلنجار با خودم و درگیری ذهنی حاصل از اون ناشی میشد! اگه
واکنش آخر رفتاریم، بخاطر غرور و روکم کنی همیشه برعکس بوده، باید مشکلمو
با بدترین حالت موجود برطرف کنم! باید اینو قبول کرد که همیشه جنگ قدرت
برنده نداره! شاید حرفت برد داشته باشه ولی عشق و مهربونیه که همیشه جاشو
به قدرت میده! گذشت همیشه مال برنده هاست! اگه فراموش نکنیم، بدجوری بازنده
ایم!
شماره رو گرفتم و با شنیدن صدای الو، به پهنای صورتم لبخندی
واقعی زدم:)
فلرتیشیا از اون به بعد هر روز کمتر و کمتر بهم سر میزد!
انگار
اونم فهمیده بود که دیگه وقتشه فاصله دنیای کوچولوشو با دنیای بزرگ ما
کمتر کنه! هرچی بود، این دو دنیا از دو جنس متفاوت بودن و باید از هم یه
فاصله ای میداشتن! با اینکه دلم براشون تنگ میشد، ولی خوشحال بودم که "چرا"
کمتر می بینمش! دیگه داشتم "بزرگ" میشدم...
:)
نون :
فورا از جایم بلند شدم و به سمت کتابخانه ی چوبی ام رفتم.دیدم حفره ایست در ورای دیوار ها که در آن جا نوری زرد همه ی تاریکی حفره را پر کرده است.چطور تا به حال متوجه این حفره کوچک نشده بودم؟ندیمه ی کوچک که با بلند شدنم از ارتفاع شانه هایم به زمین خورده بود ناله می کرد و آدمیان را به باد فحش می بست.درون حفره ذهن من را به دنیای جدیدی باز می کرد.شاید فکر کنید مبالغه است اما بیش از هزاران آدم کوچولو در آن زندگی می کردند به سان انسان های اولیه.دور یک آتش کوچک ایستاده بودند و بی آهنگ می رقصیدند.مثل انسان های اولیه لباس نداشتند اما با برگ و گل و لای بدنشان را پوشیده بودند.وقتی متوجه کله ی بزرگم بر سر حفره شدند جیغ بلندی کشیدند و همگی متفرق شدند.من هم داد می زدم و می گفتم صبر کنید من با شما کاری ندارم.اما آن ها به سان ماهیانی که با یک اژدها روبرو شده باشند با تمام قوای خود می جهیدند و دور می شدند.آنقدر دور رفتند که پشت دیوارها گم شدند و حال از آن صحنه ی مهیج فقط یک شعله ی زرد و گدازنده به چشم می خورد.ندیمه که از جایش بلند شده بود با عصبانیت می گفت چطور می گویی کاری به کارشان نداری.وقتی آرامش شبانه شان را برهم زدی آن ها دیگر اینجا نمی مانند و به کتابخانه ی انسان دیگری می روند.می خواستم بپرسم به کتابخانه کدام انسانها می روند اما ندیمه گفت خودت را ناراحت نکن.من با دوستانم صحبت می کنم تا یک فرصت دیگر به تو بدهند.اگر دوست داری با ما همکاری کنی باید صبر کنی.من امشب می روم و بعد از صحبت کردن با آنها می آیم و تو را تبدیل به یک آدم کوچک می کنم و باخود می برم.اما این کار قواعد خاصی دارد باید با اجازه ی رئیس قبیله ی ما باشد!بعد از راه کهکشان ها می رویم.باور نکردنی بود اما وقتی ندیمه کوچک رفت و چند ساعت دیگر برگشت پنجره را برایش باز کردم و بهت زده کنارش ایستادم.شک مرموزی را در دلم احساس می کردم.فکر می کردم همه اش خواب است.اما نبود.تا به خودم آمدم دیدم با یک حرکت دست از جای بلندم کرد...آسمان شب طوفانی شده بود.آنقدر که فکر می کردم همه ی اقیانوس های متلاطم جهان وارد آسمان شده اند.حتی یک ستاره هم به چشم نمی خورد.ندیمه هم قد من شده بود ؟ یا من هم قد او شده بودم؟ چه فرقی می کرد.با هم پرواز می کردیم به سوی دوستانی جدید و جهانی جدید.جهانی به کوچکی جهانی که قبل ها در آن رشد می کردیم...
همه شما خوانندگان این پست دعوت هستید که در مورد سوژه بحث
برای من در همین پست کامنت بذارید و من نظر شما رو همینجا درج میکنم
در مورد همنوشت مطالب تکمیلی رو اینجا بخونید
آن یــــار که عــهد دوســتاری بـشکست
میرفت و مـنش گرفـــته دامن در دست
میگفت دگــر بــاره بــه خــوابـم بـــینی
پنداشت که بعد از آن مرا خوابی هست
این روزا با مصلحالدین خیلی ندار شدیم دیروز بهم ایمیل زده میخواستم این شعرو تو روزنومه چاپ کنم گفتن بدآموزی داره قبول نکردن!! بهشون گفتم آخه باباجونا اون یاره الآن حدود هفتصد ساله که عمرشو داده به شما، گیر ندین دیگه! بهم گفتن اگه زیادی تبرج کنی میفروشیمت به ترکمنستان بشی افتخار ادبی اونا ما نخواستیم شاعر هوسباز چشم ناپاک :(
بهش گفتم باشه خودم تو وبلاگم برات چاپش میکنم اقل کم ده بیست نفری میخونن! کلی خوشحال شد و گفت مگه تویی اونی کسی قدر ما رو بدونه.
پ.نون: گرگ میگه البته ایشون هم کار مؤدبانهای نکردن خانوم محترمی که دارن تشریف میبرن آدم دامنشونو بگیره بکشه! بهش میگم عزیز من اینا استعارهست، هیشکی این کارو نمیکنه چه برسه به مصلحالدین با اونهمه کمالات و ادبیات! گرگه با لحن حکیمانهای ابروهاشو برد بالا و گفت صحیح!
تو از هر در که باز آیی بدین خوبی و زیبایی
دری باشی که از رحمت به روی خلق بگشائی
ملامتگوی بیحاصل ترنج از دست نشناسد
در آن معرض که چون یوسف جمال از پرده بنمائی
به زیورها بیارایند وقتی خوبرویان را
تو سیمینتن چنان خوبی که زیورها بیارائی
چو بلبل روی گل بیند زبانش در حدیث آید
مرا در رویت از حیرت فروبستهست گویائی
تو با این حسن نتوانی که روی از خلق در پوشی
که همچون آفتاب از جام و حور از جامه پیدائی
تو صاحبمنصبی جانا ز مسکینان نیندیشی
تو خواب آلودهای بر چشم بیداران نبخشائی
گرفتم سرو آزادی نه از ماء مهین زادی
مکن بیگانگی با ما چو دانستی که از مائی
دعایی گر نمیگویی به دشنامی عزیزم کن
که گر تلخست شیرینست از آن لب هرچه فرمائی
گمان از تشنگی بردم که دریا تا کمر باشد
چو پایانم برفت اکنون بدانستم که دریائی
تو خواهی آستین افشان و خواهی روی در هم کش
مگس جایی نخواهد رفتن از دکان حلوائی
قیامت میکنی سعدی بدین شیرین سخن گفتن
مسلم نیست طوطی را در ایامت شکر خائی
دیروز پریروزا با مصلحالدین و ابوالقاسم و ممد و بر و بچ جایی بودیم مصلحالدین اینو برامون خوند خیلی جواب داد دلم نیومد برا شما ننویسم.
حالا امروز فردا یه شعری میگم رو کم کنی این یکی!!
پ.نون ۱- هرچی تو دلت گفتی خودتی :)
پ.نون ۲- گرگ داره میگه اگه دوتا از این مصلحالدینا توی طایفه ما بودن ما همگی گیاهخوار میشدیم! طفلکی گوشش آویزون شد از شنیدن شعره. دارم براش...
سرخط داستان را اینجا بخوانید.
در حالی که براندازش میکردم به خودم میگفتم از حق نگذریم همسایه زیبایی دارم. چقدر هم با سلیقه لباس پوشیده بود و با حرکات و سکنات اشرافی مجموعه تمام و کمالی از یک اشرافزاده بود. خلق و خوی اشراف هم به ناچار عادتش شده بود. تحسینش میکردم.
- نه، بدسلیقه هم نیستی!
- با این لباس و سر و ریخت شلخته؟
- به این سر و وضعت دیگه عادت کردم. منظورم اون بود که الآن داری فکر میکنی.
- خدای من! یعنی نمیشه یه لحظه خصوصی با خودم داشته باشم؟
- تو چرا اینطوریی؟
- چطوری؟
- همین اخلاق غیرقابل پیشبینیت.
- نمیفهمم!
- تو در عین آرامش و خونسردی موج میزنی و بیآرومی، وقتی منتظرم از کوره در بری و داد و بیداد کنی عین بزغاله جلوتو نگاه میکنی و از طرف معذرت میخوای! من که میدونم چارتا جواب دندونشکن الآن تو جیبت داری حالشو جا بیاری چرا استفاده نمیکنی؟ وقتی کار از کار گذشته و کلی کوتاه اومدی میشینی با خودت کلنجار میری. کاش غصه اینو داشتی که چرا اونو نکوبوندی تو دیوار! غصهت از اینه که چرا خودت اون شخصیتو نداری که طرف نیاد اینا رو بارت کنه. آدما چند جورن، انواع دارن. آتشی مزاجن، خونی مزاجن، درونریزن، برونریزن هر کدومشون هم خواص خودشونو دارن. من تو این زمینه تحقیق کردم میدونم این آدم اینجوریه و جزو تفریحاتم اینه که بشینم و پیشبینی کنم الآن این باید اینو بگه و معمولا هم عینا همینطور میشه. بعضیا بعضی وقتها یه فکرای پرت و پلایی از ذهنشون میگذره ولی در آخرین لحظه زبونشون اون چیزیو که تو حافظهشون از پیش آماده شده رو میگه اما تو منو ریختی به هم! یه روز اینطوری یه روز اون طور! دلت یه چی میگه مغزت یه چی زبونت چیز سومی رو میگه. وقتی دلت میخواد یکیو ببوسی مثل ببوها بهش میگی "چه روز خوبیه!" وقتی میخوای از یکی دلجویی کنی خل میشی بهش میگی "گوساله پاشو بریم بیرون".
یک بیوگرافی مصور و مصوت بود از من، خلع سلاح بودم در مقابل کسی که پیچیدهترین و پنهانترین زوایای پوشیده ذهنم برایش آشنا بود.
- امروز هم که قنبرک زدی اینجا و عزا گرفتی برای هیچی!
- آخه...
- آخهتم میدونم لازم نیست سفسطه کنی، تکلیفت با خودتم روشن نیست! با یکی روراست باش، اقلا با خودت!
راست میگفت. تا با خودم روراست نباشم نمیشود با دیگران باشم. بعضی وقتها هست که انسان اول از همه خودش را گول میزند. خیلی وقتها. بیشتر وقتها.
- شما آدما چه اثری تو دنیای ما غولها دارین؟ دشمنهاتون چی؟
- ما میتونیم براتون خیلی خوب باشیم. اگه ازتون خوشمون بیاد یا خیلی بد! ذهن و خاطر شماها تو دست ماهاست. فکرهای خوبتون مثل گلستونه مثل بهاره و ملموس ما. فکرهای بدتون و بدخواهیتون یه جور هیجان اینجا ایجاد میکنه. بعضی دوست دارن اونو. وقتی عصبی میشین اینجا رنگی میشه، قرمز، عنابی، بنفش! گرم میشه و خشن و لرزان. وقتی که آرومین تو لیمویی میشی و خوشبو. اما وقتی میگم عجیبی نگو نه! در عین ملایمت گل به گل خار در میاری و زبر. مثل یه دشت بهاری که توش کاکتوس باشه. چته تو؟
- جون من؟ یه بار دعوتم کن بیام ببینم!
لبخند ملیحی زد و با شوخی جواب داد
- باید مثل یه لیف پشت و روت کنم! طاقتشو داری؟
- امتحان کن! تجربه جالبی میشه برام.
- من میتونم وقتی که خیلی عصبانی میشی همچین آرومت کنم که نفهمی چرا زندگی اینقدر برات شیرینه. کار سختی نیست برام. بچهها تو یه چشم به هم زدن خاطرتو شخم میزنن و گل میکارن. میتونم همهتو آتیش بزنم. اونم کاری نداره! اما بیشتر به صورت یه ناظر از کنارت میگذرم. فقط بعضی وقتها که دلم برات میسوزه میام و یه صفایی به دلت میدم و میرم.
- جدا شرمندهم
- نمیخواد تعارف تیکه پاره کنی، خودم خواستم منتی هم ندارم سرت. بچهی خوبی هستی.
- دشمناتون چی؟ اونا چکار میکنن؟
- خوب اونام مثل ما میتونن. فقط اونا یه مقدار خودخواهن. غولها رو به نفع خودشون بازی میدن ازشون استفاده میکنن. باهاشون تفریح میکنن. غولها رو بعضی وقتها به جون هم میاندازن و شرطبندی میکنن. اینطورین دیگه.
- خدای من! تورو خدا همینجاها باش، نگران شدم!
مکث طولانیی کرد و از جایش بلند شد. قدمی زد و برگشت
- اینجا خونهی منه. موندنیم حالاحالاها. غول مهربون خودمو با کسی نمیخوام عوض کنم. فقط اگه خودتو جمع نکنی و همینطور باشی نظرم عوض میشه!!
فلرتیشیا آنقدرها هم که نشان میداد سنگدل نبود. نگاهی به کتابخانه کردم و نگاهی به او. شاید همخانه نوشناخته من بخت خوب من باشد.
ادامه دارد...
سرخط داستان را اینجا بخوانید.
- خیلی جالبه هیچ فکر نمیکردم بین اینهمه کتاب خاکگرفته آدم زندگی کنه!
- البته نمیشه گفت قصر بسیار راحتیه اما روی هم رفته بدک نیست.
فلرتیشیای من همانطور که روی دکمهام جا خوش کرده بود پایی روی پا گرداند و چند لحظه به چشمانم خیره شد. مدتی سکوت بود و نگاه.
- راستش تو خیلی آدم سختی هستی.
- سخت؟ یعنی چی سخت؟
- سختی دیگه! یعنی هیچیت به هیچیت نمیاد! یعنی هر دفعه که آنالیزت میکنم یه ریخت دیگه هستی یعنی کل تز منو چپه کردی!
- چیچیتو چپه کردم؟ من؟ چیکارم میکنی؟ تو بند انگشتی منو آنالیز میکنی؟
- هوی! مواظب حرف زدنت باش ها! میدم بچهها...
- ببخشید ببخشید! اما برام سنگینه که قبول کنم.
- سنگین یا هرچی باید بدونی که شما آدمگندهها چیزی برای پنهانکردن از ماها ندارید. عین یه ورق کاغذ قابل خوندنید به همین راحتی!
- میشه بیشتر برام بگی؟
- اگرچه لزومی نداره اما هوس کردم روشنت کنم.
با تعجب و بهت غریبی تسلیم شدم. به چشم و گوشم نمیتوانستم اعتماد کنم. خوابم یا بیدار؟ چارهای هم نداشتم انگار.
- گوش میکنم.
- خواسته یا ناخواسته زندگی ما با شما گره خورده. شما گذرگاه ما هستین و تو اولین و شاید تنها کیسی هستی که خبر میشی.
ظاهرم ظاهرا گویای همه بهت و سرگردانیم بود اگرچه میگفت چیزی برای پنهانکردن ندارم.
- چرا اینجوری نگام میکنی؟ مگه خرس دیدی؟
- خرس نه دور از جون شما اما... تو رو خدا بیشتر بگو.
- ما مجبوریم برای رفت و آمد به سرزمین خودمون از ذهن شماها استفاده کنیم. چون از همین راه هم میایم اینجا. دنیای ما جایی پشت ذهن شماهاست. من رو اینجوری نگاه نکن. برای خودم بروبرویی دارم. مزارع وسیع، خدم و حشم، قشون و رعیت.
پایم را با دست به شدت فشار دادم شاید خواب باشم و بیدار شوم اما نه واقعیت داشت.
- بیداری جانم بیداری! چرا بیقراری میکنی؟ راحت باش! تقصیری هم نداری، گفتم که تو نفر اولی. سخته برات باورم کنی.
ما به سرزمین شما میآییم برای حفظش. برای اینکه قلمرو خودمون رو از دست ندیم. اگه نباشیم دشمنانمون شماها رو تسخیر میکنن و به دروازههای ما نزدیک میشن. چرا آدم ریسک کنه؟ شماها دروازههای بیدفاعی هستین که هرکی از راه رسید راحت میتونه ازتون رد شه. همون کاری که ما میکنیم.
- خیلی از لطفتون سپاسگزارم علیاحضرت. دشمنهاتون کیا هستن؟
- اونام آدمن مثل ما. توی سرزمین خودشون که تنها نقطه اشتراک ما و اونها دنیای احمقانه شما غولهاست. متأسفانه! اما اونها به اندازه ما صلحطلب نیستن. خیلی جاها ما و اونها درگیری داریم. من و بچههام این منطقه رو به عهده داریم و از شانس خوب ماها اینجا هدفشون نیست یا به هرصورت کارشون اینجا خوب پیش نمیره. از این بابت من یه تشکر به تو و بر و بچههای اینجا بدهکارم.
- خواهش میشه کاری نکردیم!
- عمدا که خیر کاری نکردی امابرامون خوب بودین، هستین.
مثل اینکه داستانی اساطیری تخیلی میخوانم یاد افسانههای مادربزرگ افتاده بودم وقتی که زمستانها کنار بخاری جمع میشدیم و برای اینکه شیطنت نکنیم سر شبها تا قبل از خواب برایمان تعریف میکرد مادربزرگ مهربان و صبور من...
آدم با طنابهای نامرئی به روزمرگیش گره خورده. روزمرگی چیز خوبیه واقعا! وقتی مجبوری ازش جدا باشی اونم یه مدت طولانی دلت براش تنگ میشه.
بندی به شغلت، بندی به تفریحت، بندی به دوستهات، بندی به سوپر سر کوچهت، بندی به اون یارویی که بعد از ظهرها توی پیادهرو میبینیش و نمیدونی چکار میکنه، بندی به نتگردی، دوستهای اون ور خط، استامبل آپن، فیسبوک و کلیپهای صدتا یه غاز، بندی به پیتزا و سیگار یعد از اون، بندی به قبض و اجاره، به بحثهای سیاسی مفتکی مردم کوچه و بازار، به قصاب با اون پیشبندی که آدم رو یاد قصابها میاندازه! به زنبورهایی که آدم نمیدونه باید بترسه یا دوستداشته باشه، به پیچهای دستگیره در سرویس که هرچندوقت یه بار شل میشن، به شیر آشپزخونه که چکه میکنه، به دربازکن برقی که کار نمیکنه، به مالیات، به نتیجه کنکور برادرزاده، به مأمور قرائت کنتور که همیشه از قیافهش یاد هنرپیشههای کمدی میافتی و جلوی خندهت رو میگیری و به کلی چیزهای تلخ و شیرین دیگه.
وقتی همه این بندها یه دفعه پاره میشن آدم ولو میشه توی یه دنیا که به شدت لق میخوره. انگار به جای دیگهای تعلق داره و همهچیز و همهکس اینجا لیزه و دستش به چیزی گیر نمیکنه. با همه اینها به همه سلام میکنه و ادای آدمهایی رو در میاره که دور و برشن. اونها هم جواب میدن انگار نه انگار که اینهمه بند از سر و کول این ول و آویزون داره دنبالش کشیده میشه....
این جور وقتها آدم باید حوصله کنه و یکی یکی بستگیهای سابقش رو دوباره گره بزنه شاید نتونه همه رو اما اکثرشونو میشه. فقط حوصله، اراده، سکوت و لبخند.